بسم الله الرّحمن الرّحیم
(( متن و ترجمه دروس عربی سوم انسانی ))
متن و ترجمه درس 1 متن و ترجمه درس 9
متن و ترجمه درس 2 متن و ترجمه درس 10
متن و ترجمه درس 3 متن و ترجمه درس 11
متن و ترجمه درس 4 متن و ترجمه درس 12
متن و ترجمه درس 5 متن و ترجمه درس 13
متن و ترجمه درس 6 متن و ترجمه درس 14
متن و ترجمه درس 7 متن و ترجمه درس 15
متن و ترجمه درس 8 متن و ترجمه درس 16
الدّرس الأوّل
اَلأدَبُ فـى الْخِطابِ
﴿ واذْکُرْ فـى الْکتابِ إبراهیمَ إنَّهُ کان صِدّیقاً نَبِیّاً﴾
﴿ إذْ قالَ لِأبیهِ یا أبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا یَسمَعُ و لا یُبْصِرُ و لا یُغْنـى عنْک شَیئاً﴾
﴿ یا أبَتِ إنّى قَد جاءَنـى مِن الْعِلمِ ما لَمْ یَأتِکَ ﻓﭑتَّبِعْنـى أهْدِکَ صِراطاً سَوِیّاً﴾
﴿ یا أبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّیطانَ إنَّ الشّیطانَ کانَ لِلرّحمنِ عَصِیّاً ﴾
﴿ یا أبَتِ إنّى أخافُ أنْ یَمَسَّکَ عَذابٌ مِن الرّحمَنِ فتکونَ لِلشّیطانِ وَلیّاً﴾
﴿ قالَ أ راغبٌ أنْتَ عَن آلِهَتـى یا إبراهیمُ؟! لَئن لَم تَنْتَهِ لَأرْجُمَنّکَ و اهْجُرنـى مَلیّاً ﴾
﴿ قالَ سَلامٌ علیکَ سَأستَغْفِرُ لکَ رَبّى إنَّه کانَ بـى حَفیّاً ﴾ (سورةُ مریمَ: 41- 47)
درس اول
و یاد کن در کتاب، ابراهیم را که بسیار راستگو و پیامبر بود.
هنگامی که به پدر خود گفت: ای پدرم! چرا آن چیزی را عبادت میکنی که نمیشنود و نمیبیند وتو را از چیزی بی نیاز نمی کند.
ای پدرم! برای من از علم آن مقدارآمده است که برای تو نیامده است. پس، از من پیروی کن تا تو را به راه راست هدایت کنم.
ای پدر!شیطان رانپرست که شیطان نسبت به خدای بخشنده نافرمان است.
ای پدرم!بیم آن دارم که ازخدای بخشنده به توعذاب رسد ودوستدار شیطان شوی.
گفت: ای ابراهیم! آیا تو از خدایان من روی گردان هستی؟ چنانچه به (آن سخنان)پایان ندهی، تو را سنگسار کنم، اکنون زمانی دراز از من دور شو.
[ابراهیم ]گفت: سلام برتواز خدا برای تو، آمرزش میطلبم که خدا در حق من مهربان است.
الدرسُ الثّانـى
اَلشَّجاعةُ فـى الْحقِّ
کانَت سَودةُ بِنتُ عُمارةَ مِن الْمؤمناتِ الْمُخلصاتِ فـى وِلاءِ أمیرالمؤمِنینَ (ع) و قَد حَضَرت صفّینَ و هَیَّجتِ الأبْطالَ عَلی قِتالِ معاویةَ. وَ بَعدما اسْتُشْهِدَ عَلىٌّ (ع) جاءَت إلى معاویةَ لِتَشْکُوَ مِمّا جَرَی عَلیها من الْجَورِ. فَقال مُعاویةُ:
أأنتِ الْقائلةُ یومَ صفّینَ:
وانْصُرْ عَلیّاً و الحُسینَ و رَهْطَه و اقْصِدْ لِهندٍ و ابْنِها بِهَوانِ
إنَّ اَلإمامَ أخا النّبـىِّ مُحمّدٍ عَلَمُ الْهُدَی و مَنارَةُ الْإیمانِ
قالتْ: نَعَم! لَسْتُ مِمّن رَغِبَ عَنِ الْحقّ أوِ اعْتَذَر بالْکَذِبِ.
قالَ: ما حَمَلکِ عَلی ذلک؟
قالَتْ: حُبُّ علىٍّ و اتِّباعُ الْحَقِّ.
قال: قُولـى حاجَتَک!
قالتْ: عامِلُکَ "بُسْرُبنُ أرْطاةَ" قَدِمَ علینا مِن قِبَلِکَ فَقَتَل رجالَنا و أخَذ أموالَنا و یَطلُب مِنّا أنْ نَسُبَّ علیّاً.
فأنتَ إمّا تَعْزِله فَنَشْکُرُک و إنْ لم تَفْعلْ فَنُعَرّفُک!
فقال معاویةُ: أتُهدِّدینـى بقومک؟!
فأطْرَقتْ تَبکى ثمَّ أنشَدَت:
صَلَّی الْإلَهُ عَلی روحٍ تَضَمَّنه قَبرٌ فأصبَح فیه الْعدلُ مدفونا
قدْ حالَفَ الْحقَّ لا یَبْغى بهِ بدَلا فَصارَ بالْحقِّ و الْإیمانِ مَقرونا
قال: و مَن تَقْصِدین؟!
قالتْ: علىَّ بنَ أبـى طالبٍ "رَحِمَهُ اللَّهُ تَعالَی".
قال: و ما عَمِلَ حَتّی صارَ عِندک کذلک؟
قالت: ذَهَبْتُ یوماً لِأشْکُوَ إلیه أحدَ عُمّالِه. فَوَجَدْتُه قائماً یُصَلّى. و بعدَما انْتَهَی مِن صلاتِه، قالَ بِرَأفةٍ و تَعطُّفٍ: ألک حاجةٌ؟ فأخْبَرتُه عَن شِکایتـى. فَتَألّمَ بشدّةٍ و بَکَی، ثُمّ رَفَع یَدَیْهِ إلى السَّماءِ فقال:
اَللّهُمَّ إنّکَ أنتَ الشّاهدُ عَلَـﻰَّ و علیهِم أنّى لَمْ آمُرْهم بظُلْمِ خَلْقِک و لا بِتَرْک حَقّکِ. ثمّ أخرَجَ مِنْ جَیْبِه قِطعةً مِن جِرابٍ فَکَتب فیها:
﴿ بِسم اللّهِ الرّحمنِ الرّحیمِ... فَأوفوا الْکَیْلَ و الْمیزانَ و لاتَبْخَسوا النّاسَ أشیاءَهم و لا تُفسِدوا فـى الأرضِ...﴾ إذا أتاکَ کتابـى هذا فَاْحتَفِظْ بِما فـى یدک حتّی یأتىَ مَن یَقْبِضُه منکَ. والسَّلامُ.
فقال معاویة: اُکتُبوا بِالإنصاف و الْعَدلِ لَها.
قالَت: ألـى خاصّةً أم لِقَومى عامَّةً؟
قال: و ما أنتِ و غَیرَک؟!
قالت: لا اُریدُ شَیئاً لِنفْسى... إن کانَ عَدْلاً شاملاً فَأقبَلُ و إلّا فَلا!
قال: وَیْلٌ لنا...! لَقَد ذَوَّقَکم ابْنُ أبـى طالبٍ الْجرأةَ. اُکتبُوا لَها و لِقَومِها!
درس دوم
شجاعت در گفتن حق
سَوده دختر عُماره از زنان با ایمان و با اخلاص در دوستی امیر مؤمنان (ع) بود و در جنگ "صفین" شرکت نموده و قهرمانان را به جنگ با معاویه تحریک نمود و بعد از این که علی (ع) به شهادت رسید، نزد معاویه آمد تا از ستمی که به او روا شده شکایت کند. معاویه گفت:
آیا تو در روز (جنگ) صفّین گفتهای:
علی (ع) و حسین (ع) و گروهش را یاری کن و قصد هند و فرزندش کن با خوار کردن (آنان)
همانا امام (منظور حضرت علی (ع) است) برادر حضرت محمد (ص) است و او پرچم هدایت و گلدستهی ایمان است.
گفت: بله! از کسانی نیستم که از حق رویگردان شود و به دروغ عذرخواهی کند.
گفت: چه چیزی تو را بر آن واداشت؟
گفت: دوستی علی (ع) و پیروی از حق.
(معاویه) گفت: نیازت را بگو.
(سوده) گفت: کارگزار تو "بُسر پسر أرطاة" از طرف تو به ما روی آورد (وارد شهر ما شد) و مردان ما را کشت و مالهایمان را از ما گرفت و از ما میخواهد که علی (ع) را ناسزا گوییم. پس تو یا او را برکنار میکنی که در این صورت از تو سپاسگزاری میکنیم و اگر این کار را انجام ندهی، در این صورت تو را معرّفی می کنیم .
معاویه گفت: آیا مرا با قوم خود تهدید می کنی؟!
پس گریهکنان سر را به زیر انداخت، سپس اینگونه سرود:
درود خداوند بر روحی باد که قبری آن را در برگرفته، و عدل و داد درآن مدفون شده.
با حق (خداوند) پیمان بسته است که به جای او چیزی را نخواهد پس با حق (خداوند) و ایمان نزدیک و همنشین شد.
(معاویه) گفت: منظورت کیست؟
(سَوده) گفت: منظورم علیابنابیطالب است. خدای تعالی او را رحمت کند.
گفت: چه کاری انجام داد که نزد تو این چنین شد؟
گفت: روزی نزد او رفتم تا از یکی از کارگزارانش به او شکایت کنم، او را ایستاده در حال نماز دیدم. و بعد از این که نمازش را به پایان رساند، با مهربانی و لطف گفت: آیا خواسته ای داری؟ او را از شکایت خود باخبر ساختم. بسیار ناراحت شد و گریست، سپس دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
پروردگارا! هر آینه تو شاهد بر من و آنها هستی، که من آنان را به ظلم بر خلقت و ترک حق توفرمان ندادهام سپس از جیب خود قطعهای پوست درآورد و بر روی آن نوشت:
به نام خداوند بخشایندهی مهربان ... پیمانه و ترازو را کامل دهید و در فروش اجناس به مردم کمفروشی نکنید و در زمین فساد برپا نکنید ... زمانی که این نامهی من به تو برسد، آنچه در دستت است، نگهدار تا کسی بیاید و آن را از تو بگیرد. والسّلام.
معاویه گفت: بنویسید که با او با انصاف و عدالت رفتار کنند.
گفت: آیا فقط برای من یا برای تمام مردم من؟
گفت: تو با دیگران چه کار داری؟!
گفت: چیزی را برای خود نمیخواهم ... اگر عدالتی فراگیر باشد، میپذیرم و گرنه، نمیپذیرم.
گفت: وای بر ما ...! پسر ابوطالب جرأت وشجاعت را به شما چشانیده است. برای او و مردمش بنویسید!
الدّرس الثالث
اَلْأمثالُ و الْحِکَمُ
اَلْمَثَلُ خَیرُ وسیلةٍ لِبیانِ ما فـى الضَّمیر بِصورةٍ مُوجَزةٍ و نافِذةٍ. فاسْتِخدامُ الْأمثال اُسلوبٌ قرآنـىٌّ جمیلٌ نَجِدُهُ فـى کثیرٍ مِن الْآیاتِ، أو ضِمْنَ قِصَصٍ مُتَنَوّعَةٍ.
إنَّ الْأمثالَ تُشکِّلُ جُزءاً مِن ثَقافةِ الْاُمَمِ و حَضارَتِها وَ تَنْبَعُ مِن حیاةِ الْمُجتمعاتِ الْبَشَریّةِ طُولَ تاریخِها.
تُسْتخدَمُ الْأمثالُ احتِرازاً مِن الْإطْنابِ. فهى تُبَیِّنُ الْمواضیعَ بِصورةٍ واضحةٍ ولکنْ عَلی سَبیل التَّعْریضِ و الْکِنایةِ. هناکَ عباراتٌ مَنثورةٌ و مَنظومةٌ أصْبَحتْ أمثالاً و حِکَماً لِکَثْرَةِ اِسْتعمالِها فـى الْأدب العربـﻰِّ و دَخَلَتِ الْأدبَ الْفارسىَّ بِسببِ الْاِشْتراک الثَّقافـﻰِّ بَینَ اللُّغَتَیْنِ، نُشیرُ إلى نَماذِجَ منها:
اَلْجارَ ثمَّ الدّارَ.
کَلَِّمِ النّاسَ عَلی قَدْرِ عُقولِهم.
لایُلْدَغُ الْمؤمِنُ مِن جُحْرٍ مَرَّتَیْنِ.
اَلْمُلْکُ یَبْقَی مَعَ الکُفرِ و لا یَبْقَی مَعَ الظُّلمِ.
اَلسَّلامَ قَبْلَ الْکلامِ.
مَن کانَ لِلّهِ کانَ اللَّهُ لَه.
اَلنّاسُ عَلی دین مُلوکِهم.
مَن عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه.
اَلْکَلامُ یَجُرُّ الْکلامَ.
﴿ ما عَلَی الرَّسولِ إلّا الْبَلاغُ﴾
اُطْلُبوا الْعِلْمَ مِن الْمَهْدِ إلَی اللَّحْدِ.
اَلنَّجاةُ فـى الصِّدقَ.
اِتَّقوا مواضِعَ التُّهَمِ.
﴿ إنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً﴾
﴿ کُلوا و اشْرَبوا و لاتُسرِفوا﴾
﴿وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ ﴾
﴿ لا تُلْقوا بِأیْدیکم إلَی التَّهْلُکَةِ﴾
﴿ وَ مَنْ یَتَوکَّلْ عَلی اللّهِ فَهو حَسْبُه﴾
﴿ حَسْبُنا اللَّهُ و نِعْمَ الْوکیلُ﴾
اَلْکَریمُ إذا وَعَدَ، وَفَـی.
اَلْمَسؤولُ حرٌّ حَتّی یَعِدَ.
لایَقَع فـى السُّوء إلّا فاعِلُه.
عِظْ نَفْسَکَ قبلَ أن یَعظَکَ الدَّهرُ.
درس سوم
امثال و حکم (ضربالمثلها و حکمت ها)
مثل بهترین وسیله است برای بیان آنچه درون دل است به صورت مختصر و مؤثر و به کارگیری ضربالمثلها راه و روش قرآنی زیبایی است که در تعداد زیادی از آیات یا در خلال قصههایی گوناگون آن را مییابیم.
ضربالمثلها بخشی از فرهنگ ملتها و تمدن آنها را تشکیل میدهند و از زندگی جوامع بشری در طول تاریخشان سرچشمه میگیرند.
ضربالمثلها برای پرهیز از اطناب (طولانی کردن سخن) به کار گرفته میشوند. و آنها موضوعها را به شکلی آشکار اما به صورت اشاره و گذرا و کنایه بیان میکنند. عباراتی به نثر و نظم وجود دارند که به خاطر کثرت استعمال در ادبیات عربی ضربالمثل و حکمت شدهاند و به علت اشتراک فرهنگی بین دو زبان وارد ادبیات فارسی گردیدهاند، به نمونههایی از آنها اشاره میکنیم:
اول همسایه بعد خانه.
با مردم به اندازه ی عقلهایشان صحبت کن.
مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود.(نیش زده نمی شود)
کشور با کفر باقی میماند و با ظلم پایدار نمیماند.
سلام را بر کلام (سخن گفتن) مقدم بدار. (قبل از سخن گفتن، سلام لازم است.)
هر که برای خدا باشد، خدا برای اوست.
مردم بر دین پادشاهان خود هستند.
هر کس خودش را بشناسد خدایش را می شناسد.
حرف، حرف میآورد. (می کشد)
بر فرستاده جز ابلاغ پیام نیست.
ز گهواره تا گور دانشبیاموزید.
نجات در راستی است.
از جایگاه های تهمت دوری کنید.
بدرستی که با هر سختی، آسانی است.
بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید.
و فروبرندگان خشم
خویشتن را با دستان خود به مهلکه نیندازید.
هر کس به خدا توکّل کند او برایش بس است.
خدا برای ما بس است (کافی است) و نیکو نماینده ای است .
جوانمرد وقتی وعده بدهد، وفا میکند.
مسؤول آزاد است تا وقتی وعده بدهد. (همین که وعده و قول بدهد باید پاسخگو باشد.)
در بدی نمی افتد (واقع نمی شود) مگر انجام دهنده ی آن .
خود را موعظه کن قبل از این که روزگار تو را موعظه کند.
الدّرس الرّابع
إلَی الْفَجْرِ
"أبوالقاسم الشّابـﻰّ"
سَأعیشُ رَغْمَ الدّاءِ و الْأعداءِ کَالنَّسْرِ فَوْقَ القِمَّةِ اِلشَّمّاءِ
أرْنو إلَی الشَّمسِ الْمُضیئَةِ هازِئاً بِالسُّحْبِ و الْأمْطارِ و الْأنْواءِ
و أقولُ لِلْقَدَرِ الّذى لایَنْثَنـى عَن حَرب آمالـى بِکُلِّ بَلاءِ:
لا یُطْفِئُ اللَّهَبَ الْمُؤَجَّجَ فـى دَمى مَوجُ الأسَی و عواصفُ الأرْزاءِ
فَاهْدِمْ فُؤادى ما اسْتَطَعْتَ، فَإنّه سَیَکونُ مِثْلَ الصَّخْرةِ الصَّمّاءِ
و أعیشُ کالْجَبّارِ أرْنو دائماً لِلْفَجر، لِلْفَجر الْجَمیلِ النّائى
اَلنّورُ فـى قَلبـى و بَیْنَ جَوانِحى فَعَلامَ أخْشَی السَّیرَ فـى الظَّلْماءِ؟!
إنّى أنا النّاىُ الّذى لاتَنْتَهى أنْغامُه مادامَ فـى الأحیاءِ!
درس چهارم
به سوی روشنایی بامداد
باوجود درد ورنج ووجود دشمنان مانندعقاب بالای قلهی کوه بلندزندگی خواهم کرد.
به خورشید درخشان خیره می شوم در حالی که ابرها و بارانها و تغییرات هوا را مسخره میکنم. (به بازیچه میگیرم)
و به سرنوشتی که از جنگ با آرزوهایم با تمام سختی و گرفتاری دست برنمیدارد (تسلیم نمیشود)، میگویم:
موج رنج و تند بادهای مصیبتها در خون من زبانهی آتش افروخته را خاموش نمیکند.
تا میتوانی دلم را بشکن و نابود کن، زیرا آن همانند سنگ سخت خواهد بود.
مانند شخص قدرتمند زندگی میکنم و پیوسته به روشنایی بامداد، روشنایی زیبا و دور خیره می شوم.
روشنایی در دل و سر تا پای وجودم هست، پس برای چه از حرکت در تاریکی بترسم.
من آن نی هستم که نغمه هایش تا وقتی که در (میان) زندگان است،پایان نمی یابد .
الدّرس الْخامس
اِبْتَسِمْ للحیاةِ!
إنَّ الدّنیا لا تَخْلو مِن الْمَتاعِب. و الْإنسانُ یُواجِهُ فـى حَیاتِه الشَّدائِدَ دائماً فَیَحتاجُ إلى الْفَرَحِ و السُّرورِ حَتّی یَبْتَسِمَ لِلْحیاةِ و لا یَتَضَجَّرَ منها.
لیس الْمُبْتَسِمُ لِلْحیاةِ سعیداً فـى حیاتِه فقط، بَل هو أقْدرُ علی الْعملِ و أجْدَرُ لِقبولِ الْمسؤولیِّةِ و أکثرُ اسْتعداداً لِمواجَهَةِ الشَّدائدِ. فهو یَقومُ باُمورٍ عظیمةٍ تَنْفَعُه و تَنْفَعُ الآخَرینَ.
اَلْإنسانُ الْعاقلُ لَوْ خُیِّرَ بَینَ مالٍ کثیرٍ أو مَنْصِبٍ رفیعٍ و بین نَفْسٍ راضیةٍ باسِمَةٍ، لَاخْتارَ الثّانیةَ. و لا قیمةَ ِللْبَسْمَةِ الظّاهرةِ إلّا إذا کانَتْ مُنْبَعِثَةً عَن نفسٍ باسِمةٍ.
کُلُّ شىءٍ فـى الطّبیعةِ باسِمٌ. فَالزَّهْرُ باسمٌ و الْغاباتُ باسمةٌ و الْبِحار و الْأنهارُ و السّماءُ و النّجومُ و الطّیورُ کلُّها باسمةٌ. و الْإنسانُ کَذلِکَ باسمٌ بِطَبْعِه!
فلا یَری الْجمالَ مَن لَهُ نَفسٌ عَبوسٌ و لا یَرَی جمالَ الْحقیقةِ مَنْ تَدَنَّسَ قَلْبُه. فکُلُّ إنسانٍ یَری الدّنیا مِن خِلالِ عَمَلِه و فِکْرِه؛ فإذا کان عمَلُه طَیّباً و فکرُهُ نَظیفاً، کان مِنظارُه الّذى یَری بِه الدّنیا نَقیّاً؛ فَیَری الدّنیا جمیلةً کما خُلِقَتْ و إلّا کَدِرَ مِنْظارُه فَیَری کُلَّ شىءٍ أسْوَدَ کَدِراً.
فإذا أرَدْتَ الاِبْتِسامَ لِلْحیاةِ، فَحارِبِ التَّشاؤُمَ و الْیأسَ. فإنّ الْفرصةَ سانِحةٌ لکَ و لِلْنّاسِ و النّجاحُ مفتوحٌ بابُه لکَ و ِللنّاسِ!
درس پنجم
به روی زندگی لبخند بزن!
بدون شک دنیا بدون مشکلات نمیباشد (از مشکلات خالی نمیباشد). و انسان در زندگی خود همیشه با سختیها روبرو میشود پس به شادی و خوشحالی نیازمند است تا به زندگی لبخند بزند و از آن (زندگی) دلتنگ نگردد.
(انسان) خندان به زندگی، تنها در زندگیش خوشبخت نیست، بلکه در کار کردن تواناتر و برای قبول مسؤولیت شایستهتر میباشد و آمادگی بیشتری برای رویارویی با سختیها دارد. پس او اقدام به کارهایی بزرگ میکند که به او و دیگران سود می رساند.
اگر به انسان عاقل اختیار داده شود که بین مالی فراوان یا مقامی بلند و بین نفسی خشنود و خندان یکی را اختیار کند، بدون شک دومی را برمیگزیند. و لبخند ظاهری هیچ ارزشی ندارد مگرزمانی که از درونی خندان برانگیخته شود.
هر چیزی در طبیعت خندان است. گل خندان است و جنگلها خنداناند و دریاها و رودها و آسمان و ستارگان و پرندگان همگی خندان هستند. انسان نیز در ذات خود خندان است.
بنابراین، کسی که ذاتی اخمو دارد، زیبایی را نمیبیند و کسی که دلش آلوده شود، زیبایی حقیقت را نمیبیند. هر انسانی دنیا را از میان عمل و فکرش میبیند؛ پس هرگاه عملکردش خوب و اندیشهاش پاکیزه باشد، عینکی که با آن به دنیا مینگرد، پاک و پاکیزه باشد و دنیا را همانطور که آفریده شده، زیبا میبیند واگر عینکش تیره گردد و هر چیزی را سیاه و تاریک میبیند.
هنگامی که خواستی به روی زندگی لبخند بزنی، با بدبینی و ناامیدی مبارزه کن. زیرا فرصت مناسب به تو و به مردم دست میدهد و درِ رستگاری به روی تو و مردم باز است.
الدرسُ السّادِس
اَلْعسل غِذاءٌ و شِفاءٌ
اَلْعسلُ غِذاءٌ مفیدٌ و مُنَشِّطٌ. وَ قَدْ أثْبَتَتِ التَّجارِبُ و التّحالیلُ العلمیّةُ أنَّ کلَّ "100" (مِائَةِ) غِرامٍ مِن الْعسلِ تُعطى "300" (ثَلاثَمِائَةِ) سُعْرَةٍ حراریّةٍ. فهو غِذاءٌ ذو قیمةٍ غِذائیَّةٍ عالیةٍ بِحَجْمٍ صغیرٍ. فَالْکیلو الْواحدُ مِن الْعَسلِ النَّقِىِّ یُعادِلُ فـى قیمَتهِ الْغِذائیّةِ خمسةَ کیلواتٍ مِن الْحَلیبِ أو "60 " (سِتّینَ) بُرْتقالةً.
زیادةً علی ذلکَ أنّ الموادَّ السُّکَّریَّةَ الْمُوجودةَ فـى الْعسل سَهْلةُ الْهَضْمِ و هو یُقَدِّم لِعَضَلاتِ الْجسمِ طاقةً و نَشاطاً سریعاً و قویّاً. وَ لَقَد ثَبَتَ أنّه یَحْوى عناصِرَ ثَمینةً کثیرةً ؛ أهَمُّها السُّکَّریّاتُ و قد اکْتُشِفَ مِنها حتّی الْآنَ "15" (خَمْسَةَ عَشَرَ) نوعاً فقط؛ منها الْبروتینُ، اَلْحدیدُ، اَلنَّحاسُ و... و فیتامین ب 1 (بـى واحد)، ب 2 (بـى اثنَیْنِ)، ب 5 ب 6 و...
خَواصُّ الْعسلِ
لِلْعَسل عِدَّةُ خواصَّ اُخرَی جَعَلَتْهُ أفضَلَ أنواعِ السُّکَّریّاتِ ؛ منها:
1 - یُهَدِّﺉُ الْأعصابَ
2 - یُسَکِِّنُ السُّعالَ الْمُزْعِجَ
3 - یُسَکِّنُ آلامَ الْمفاصِلِ
4 - لایُفسِد الْأسْنانَ عَلی خِلافِ السُّکّریّاتِ الْاُخرَی
5 - إنّه مُضادٌّ لُلْعُفونةِ، فلا یَفْسِدُ مع مرورِ الزَّمَنِ و یَحتفِظُ بِقیمتِه الْغِذائیّةِ کاملاً.
درس ششم
عسل غذا و تندرستی است.
عسل غذایی سودمند و انرژیبخش است و تجربهها و آزمایشهای علمی ثابت کردهاند که هر 100 گرم عسل، 300 کالری می دهد. پس (عسل) غذایی است با ارزشِ غذایی بالا با حجمی اندک. یک کیلو عسل خالص در ارزش غذایی معادل با پنج کیلو شیر یا شصت کیلو پرتقال است
علاوه بر آن مواد قندی موجود در عسل زود هضم است و به عضلات جسم نیرو و چالاکی سریع و قوی میدهد. و یقیناً ثابت شده است که [عسل] دارای عناصر با ارزش فراوانی است؛ مهمترین آنها مواد قندی است و تا کنون فقط پانزده نوع از آنها کشف گردیده است؛ از جمله: پروتئین و آهن و مس و ویتامین "ب 1"، "ب 2"، "ب 5"، "ب 6" و ...
فایدههای عسل
عسل چند خاصیّت دیگر دارد که آن را برترین (بهترین) انواع مواد قندی قرارداده است؛ از جمله:
1 - اعصاب را آرامش میدهد.
2 - سرفهی آزار دهنده را تسکین میدهد.
3 - دردهای مفصل ها را تسکین میدهد.
4 - بر خلاف سایر مواد قندی دندانها را فاسد نمیکند.
5 - [عسل ] ضد عفونی کننده است و با گذشت زمان فاسد نمیشود و ارزش غذایی خود را کاملاً حفظ میکند.
اَلدَّرس السَّابع
مِن طرائف الحکمة
"أبکى عَلی حالکَ"
قیلَ إنَّ بُهلولاً دَخَلَ یَوماً قَصْرَ الرَّشیدِ، فَرأی الْمَسْنَد الْخاصَّ له فارِغاً. فجلسَ عَلیه لحظةً جُلوسَ الْمُلوک، فَرَآهُ الْخَدَمُ، فَضَربوهُ ضرباً شدیداً و سَحَبوهُ عَنْ مَسْندِ الرَّشیدِ. و فـى هذه اللَّحظةِ دَخل هارونُ الْقصرَ و رأی "بهلولاً" جالساً یَبکى!
فَسَألَ الْخَدَمَ عَن السَّببِ، فَقالوا: رَأیْناهُ جالساً عَلَی مَسندک، فَضَرَبْناهُ تأدیباً له. فَأشْفَقَ الرّشیدُ علی بهلولٍ و قال لَه:
لا تَبْکِ یا صدیقى! إنّى ساُعاقِبُ الْخَدَمَ!!
فأجابَ بهلولٌ: یا هارونُ! إنّى لا أبْکى علَی حالـﻰ و لکن أبْکى علَی حالکَ! أنا جَلَسْتُ علَی مسندک لحظةً واحدةً فَعوقِبْتُ بهذا الضّربِ الشّدیدِ، و أنتَ جالسٌ فـى هذا الْمکانِ طولَ عمرکَ فکَیْفَ سَتُعاقَبُ فـى الْآخِرة؟!
"مِن حَدیث لقمانَ الحکیمِ لِوَلَده"
سَمِعْتُ الْکثیرَ مِن حِکَم الْأنبیاءِ، فاخْتَرْتُ لکَ ثَمانـىَ؛ منها:
إنْ کُنْتَ فـى الصَّلاةِ فَاحْفَظْ قلبکَ.
و إنْ کنتَ فـى مَجالِس النّاسِ فَاحْفَظ لِسانکَ.
و إن کُنتَ فـى بُیوت النّاسِ فَاحفَظْ بَصَرَکَ.
و إن کنتَ عَلی الطّعامِ فاحْفَظْ مَعِدَتَک.
اِثنانِ لا تَذْکُرْهما أبداً:
إساءةَ النّاسِ إلیک و إحسانَک إلَى النّاسِ.
و اِثنانِ لا تَنْسَهُما أبداً:
اللّهَ و الدّارَ الْآخِرةَ!
درس هفتم
از نکتههای لطیف حکمت
به حال تو می گریم
گفته شده است که روزی بهلول وارد کاخ هارونالرشید شد، و مشاهده کرد که تخت ویژه ی او خالی است و لحظهای روی آن همانند پادشاهان نشست. خدمتکاران او را دیدند به شدت کتک زدند و از تخت هارونالرشید به پایین کشیدند در این حال هارون وارد کاخ شد و بهلول را دید که نشسته وگریه میکند!
از خدمتکاران علت آن را پرسید، گفتند: او را دیدیم که بر روی تخت تو (شما) نشسته، پس او را به خاطر این که ادب شود، زدیم. هارونالرشید دلش به حال بهلول سوخت و به او گفت:
دوست من گریه نکن! من خدمتکاران را عقوبت خواهم کرد!!
بهلول پاسخ داد: ای هارون! بی شک من به حال خودم گریه نمیکنم و اما به حال تو میگریم! من فقط یک لحظه روی تخت تو نشستم و با این کتک شدید عقوبت شدم در حالی که تو در طول عمرت در اینجا نشستهای، پس چگونه در آخرت مجازات خواهی شد؟!
"از سخن (سخنان) لقمان حکیم به فرزندش"
از حکمت پیامبران بسیار چیزها شنیدم، و هشت نمونه از آنها را برای تو برگزیدم.از آن جمله:
اگر در حال نماز هستی، قلبت را حفظ کن.
و اگر در مجالس مردم هستی، زبانت را نگهدار.
و اگر در خانههای مردم هستی، چشمت را (از محارم) حفظ کن.
و اگر بر روی[سفرهی] غذا هستی، معده ی خود را نگهدار (به اندازه بخور).
دو چیز را هرگز به یاد میاور:
بدی مردم را به خودت و خوبی خودت را به مردم.
و دو چیز را هرگز فراموش نکن:
خداوند و سرای آخرت را!
الدّرس الثّامن
اَلْمُتَنَبّى و سَعدىّ
بَعْدَ نُزولِ الْقرآن باللّغةِ الْعَربیّة خَرجتْ هذه اللّغةُ عَن حدودِ شِبْه الْجزیرةِ الْعربیّةِ و أصْبَحَتْ لُغةً عالَمیّةًَ یَنْتَمى إلیها کُلُّ مَن أسْلَمَ و آمَنَ باللّهِ.
و لِهذا نَرَی أنَّ الْإیرانیّینَ بَعْدَ إسْلامِهِم حاوَلوا کثیراً لِتَدْوینِ قواعِدِ اللّغةِ الْعربیّة و تَبْویبِها و ألَّفوا کتباً عَدیدةً فـى النّحو و الصَّرفِ و الْبلاغةِ و عِلْمِ اللّغةِ، کما أنَّهُم وَضَعوا مَعاجِمَ مُهِمّةً لِهذه اللّغةِ. و مِن هؤلاء "سیبَوَیْهِ و الْکِسائىُّ و الْجُرجانـىُّ و التَّفتازانـىُّ و الزَّمَخشرىُّ و الْفیروز آبادىُّ و..." 1
فَهُم رَأوا أنَّ هذه اللُّغةَ لیست أجنبیَّةً لَهم بَل هى لُغةٌ اخْتارَها اللّهُ لِمُخاطَبةِ الْإنسانِ فَتَعَلَّموها و عَلَّموها و ألَّفُوا بِها مُعْظَمَ آثارِهم الْعِلْمیّةِ و الْأدبیّةِ. فَأصبحتْ لُغةَ دینِهم و ثَقافَتِهم.
و هَکذا حَصَلت عِلاقاتٌ وَثیقَةٌ بَیْنَ اللُّغَتیْنِ الْفارِسیّةِ و الْعربیّةِ، نَکْتَفى هُنا بالْاشارِة إلى وجودِ مضامینَ مشترکةٍ عدیدةٍ فـى أشعارِ شُعراءِ هاتَیْنِ اللّغتیْنِ. فهذا هو الْمُتَنَبّى مِن أجِلَّةِ اُدباءِ الأدبِ الْعربـﻰِّ فـى الْقرن الرّابِع و ذاکَ الشَّیخُ الْأجَلُّ سَعْدىّ الشّیرازىّ مِن فُحول اُدباءِ إیرانَ فـى الْقرنِ السّابعِ.
فْلنَنْظُر إلى بعضِ هذه الْمَضامینِ مِن هَذَیْنِ الشّاعرینِ الْجَلیلَیْنِ:
المُتنبّى: وَ مَن قَصَدَ الْبَحْرَ اسْتَقَلَّ السَّواقیا.
تُریدونَ إدراک الْمَعالـى رَخیصةً و لابُدَّ دونَ الشَّهْدِ مِن إبَرِالنَّحْلِ
ولکِنْ معدِنُ الذَّهَبِ الرَّغامُ!
أنا الْغَریقُ فَما خَوفـى مِن الْبَلَلِ؟!
لَو کانَ سُکْناىَ فیه مَنْقَصَةً لم یَکُن الدُّرُّ ساکِنَ الصَّدفِ
ما لِجُرْحٍ بمیِّتٍ إیلامُ!
طار الْوُشاةُ علی صَفاءِ وَدادِهم و کذا الذُّبابُ علی الطّعامِ یَطیرُ
درس هشتم
متنبی و سعدی
بعد از نزول قرآن به زبان عربی، این زبان از محدودهی شبه جزیرهی عربستان خارج شد و به یک زبان جهانی تبدیل گردید که هر کس مسلمان شده و به خدا ایمان آورده به آن منسوب میشود.
و به همین خاطر است که می بینیم ایرانیان بعد از گرویدن به اسلام برای تدوین قواعد زبان عربی و فصلبندی آن تلاش و کوشش فراوانی کردند و کتابهای زیادی را در نحو و صرف و بلاغت و دانش لغتشناسی نوشتند، چنانکه آنان (ایرانیان) فرهنگهای لغت مهمی برای این زبان تألیف کردند.
از جمله آنان: "سِیْبَوَیْه، کسائی، جُرجانی، تفتازانی، زمخشری و فیروزآبادی و ..." میباشند.
آنان (ایرانیان) عقیده دارند که این زبان برایشان بیگانه نیست بلکه زبانی است که خداوند آن را برای سخن گفتن با انسان انتخاب کرده است، پس آن را آموختند و آموزش دادند و آثار بزرگ علمی و ادبی خویش را به آن زبان تألیف کردند و زبان دین و فرهنگ آنها شد.
و این چنین پیوندهای عمیقی بین دو زبان فارسی و عربی بوجود آمد، در اینجا به اشارهای در وجود مضمونها و مفاهیم مشترک فراوان در اشعار شاعران این دو زبان بسنده میکنیم. یکی متنبیّ از بزرگترین ادیبان ادبیات عربی در قرن چهارم و آن دیگری شیخ بزرگوار، سعدی شیرازی، از بزرگوارترین ادیبان ایران در قرن هفتم. پس به برخی از این مضامین از این دو شاعر بزرگوار بنگریم:
متنبی: هر که قصد دریا کند جوی ها را کوچک میشمارد.
سعدی: هر که به مُعْظَمی رسد، ترک دهد مُحَقّری.
سعدی: هر که به چیز بزرگی برسد، چیز کوچک و خواری را ترک میکند.
به دست آوردن مقامهای بزرگ را ارزان میخواهید حال آنکه برای رسیدن به عسل باید نیش زنبور را تحمل کرد.
سعدی! چو مُرادت أنگبین است واجب بُوَد احتمال زنبور
(- ای سعدی! اگر میخواهی به عسل دست پیدا کنی تحمل نیش زنبور لازمهی آن است.)
و اما معدن طلا، سنگ خاراست!
زَر، از سنگ خارا برون آورند.
من غرق شده هستم، پس چه ترسی از تر شدن دارم !
غرقه در نیل، چه اندیشه کند باران را!
اگر سکونت من در آن عیب و نقص باشد (جای نگرانی نیست) مروارید در داخل صدف ساکن نمیباشد.
در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست!
زخم، مرده را به درد نمی آورد.
مُرده از نیشتر مترسانش!
این دغل دوستان که مىبینى مگسانند دور شیرینى
اَلدّرس التّاسع
بِشْرٌ الْحافـى
درس نهم
...روزی کاغذی یافت بر آنجا نوشته "بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم"، عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم، آن کاغذ را در خانه نهاد.
بزرگی، آن شب به خواب دید که گفتند: بشر را بگویید:.
"طَیَّبتَ اسْمَنا فَطَیَّبْناک و بَجَّلْتَ اسْمَنا فَبَجَّلْناک، طَهَّرْتَ اسْمَنا فَطَهَّرْناک، فَبِعِزَّتى لَاُطَیِّبَنَّ اسْمَکَ فـى الدُّنیا و الْآخِرةِ"
"تذکِرة الْأولیاء لعِطّار النیسابورى"
"اسم ما را خوشبو گردانیدی ،پس تو را خوشبو کردیم و اسم ما را و گرامی داشتی، پس تو را گرامی داشتیم، اسم ما را پاکیزه کردی، پس تو را پاکیزه کردیم، قسم به عزت خودم نام تو را در دنیا و آخرت معطّر میکنم".
...فـى الْقرنِ الثّانـى عَرَفَتْ بغدادُ رَجُلاً عَیّاراً، یَطْرَبُ و یَلْهو بالْمَعاصى، إنَّهُ بشرُ بنُ الْحارِثِ... الَّذى قیلَ لَه فیما بَعْدُ: بِشرٌ الْحافـى.
... در قرن دوم بغداد مردی خوشگذران راشناخت که خوشگذرانی میکرد و سرگرم گناه کردن بود، وی بشر پسر حارث بود... کسی که بعدها "بشر حافی" گفته شد (لقب گرفت).
و فـى إحْدَی اللّیالـى حَدَثَ شىءٌ قَلَبَ حیاةَ بِشرٍ حتّی صار النّاسُ یَتَبَرّکونَ بالتُّرابِ الَّذى تَطَؤُهُ قَدَماهُ.
اِجتَمَعَ عِندَهُ فـى تلکَ اللّیلةِ، رُفقاؤُهُ... فـى سَهْرَةٍ لِلْغِناء والطَّرَبِ کانَ صوتُ آلاتِ اللَّهْوِ یَصِلُ مِن الدّارِ إلى الزُّقاقِ.
فـى ذلک الْوقتِ کان نورُ الْإمامةِ الْإلهیَّةِ یَقْتَرِبُ مِن الزُّقاقِ... مَرَّ الْإمامُ موسَی بنُ جعفرٍ (علیهالسّلامُ) بِدارِ بشْرٍ. کانت الدّارُ تَضِجُّ بأصواتِ الشَّیطانِ... سَهْرَةٌ مُحَرَّمةٌ بِلاشَکٍّ، یَصولُ فیها إبلیسُ و یَجولُ...!
وَقَفَ إمامُ الْهُدی مُوسَی الْکاظمُ (ع) و دَقَّ الْبابَ. فَتَحَتِ الْبابَ امْرأةٌ... نَظَرَتْ إلى الرّجُل الّذى لاتَعْرِفُه... سَألها الْإمامُ (علیهالسّلامُ):
صاحِبُ الدَّار حُرٌّ أم عَبْدٌ ؟!
دَهِشَتِ الْمَرأة، و قالتْ:
بَلْ... حُرٌّ...!
قالَ الصَّوتُ الْمُقدَّسُ:
صَدَقْتِ! لو کانَ عبداً لِلّهِ، لَاسْتَحْیَا مِن اللّهِ!
و در یکی از شبها چیزی رخ داد که زندگی بشر را دگرگون کرد تا جایی که مردم به خاکی که او گامهایش را روی آن میگذاشت،تبرّک می جستند.
در آن شب دوستانش نزد او جمع شدند. در یک شبزندهداری، برای آواز خوانی و خوشگذرانی. صدای ابزار خوشگذرانی (آلات لهو موسیقی) از خانه به کوچه میرسید.
در آن هنگام نور امامت خداوندی به کوچه نزدیک میشد ... امام موسیبنجعفر (ع) از خانهی بِشر گذشت. خانه پُر از صداهای شیطان بود. بی تردید شبزندهداری (شبنشینی) حرامی بود که، شیطان در آن جولان میداد ...!
امام هدایت موسی کاظم (ع) ایستاد و در زد. زنی در را باز کرد ... به مردی که او را نمیشناخت نگاه کرد ... امام (ع) از وی پرسید:
صاحب خانه آزاد است یا بنده؟!
زن حیرت زده شد، و گفت:
البته.... آزاد است ....!
آن صدای مقدّس گفت:
راست گفتی! اگر بنده ی خدا بود، حتماً از خداوند شرم می کرد!
ثمَّ تَرَکَها و انْصَرَفَ.
کان بشرٌ قد سَمِعَ الْحِوارَ بَیْنَ الْمَرأةِ و الرَّجلِ الْغَریبِ، فَأسْرَعَ إلى الْبابِ حافیاً حاسِراً و صاح بها:
مَن کَلَّمَک عندَ الْبابِ؟
فأخْبَرَتْهُ بِما کانَ ... ثمّ سأل:
فـى أىِّ اتّجاهٍ ذهب؟
فأشارت إلیهِ... فَتَبِعَهُ بِشرٌ و هو حافٍ حَتّی لَحِقَهُ و قالَ لَه:
یا سَیّدى! أعِدْ عَلَىَّ ما قُلْتَه لِلْمَرأةِ...
فَأعادَ الْإمامُ (ع) کلامَه. کانَ نورُ اللّهِ قد أشْرَقَ تلک اللَّحظةَ فـى قَلْبِ الرَّجلِ و غَمَرَهُ فَجْأةً کَما یَغْمُرُ ضَوْءُ الشّمسِ غُرْفَةً مُظْلِمَةً سوداءَ.
قَبَّلَ بشرٌ یَدَ الْإمامِ (ع) و مَرَّغَ خَدَّیْهِ بالتُّرابِ و هو یبکى و یقول:
بَلْ عبدٌ...! بَلْ عبدٌ...!
منذُ ذلکَ الْوقتِ بَدَأتْ فـى حیاةِ بِشرِ بنِ الْحارثِ صفحَةٌ جدیدةٌ بَیْضاءُ. و عَزَمَ الرَّجلُ التّائبُ أنْ یَظَلَّ طولَ حیاتِهِ حافیاً.
قیلَ لَهُ یوماً: لماذا لا تَلْبَسُ نَعْلاً ؟ قالَ: لأِنّى ما صالَحَنـى مَولاىَ إلّا و قد کُنتُ حافیاً. و سَوف أظَلُّ حافیاً حَتّی الْموتِ.
و هکذا صار بشر بنُ الْحارثِ عابداً مِن أطْهَرِ الْعُبّاد و زاهداً مِن أشْهَرِ الزُّهّادِ.
سپس او را ترک کرد و برگشت (روانه شد).
بشر گفتگوی میان زن و مرد غریب را شنیده بود، پس به سرعت پا برهنه و سر برهنه به سوی در شتافت و بلند او را (زن) صدا کرد:
چه کسی کنار در با تو حرف زد؟
[زن] از آنچه رخ داده بود او را باخبر کرد .... سپس پرسید:
به کدام طرف رفت؟
پس به سوی او [امام] اشاره کرد... بشر پا برهنه به دنبال او رفت تا این که به او رسید و به وی گفت:ای سرور من ! آنچه را که به زن گفتی ، برای من تکرار کن....
پس امام (ع) سخنش را برای او بازگو کرد. در آن هنگام نور خداوندی دردل مرد تابیده و ناگهان او را پوشاند همانطور که نورِ خورشید، اتاقی تاریک و سیاه را می پوشاند. بشر دست امام (ع) را بوسید و هر دو گونهاش را به خاک مالید، در حالی که میگریست و میگفت: البته بنده ام ...! البته بنده ام ...
از آن زمان صفحهی تازهی سفیدی در زندگی بِشر شروع شد. و مرد توبه کار تصمیم گرفت که در طول زندگیاش پابرهنه بماند. روزی به او گفته شد: چرا کفشی نمیپوشی؟ گفت: زیرا سرورم با من آشتی نکرد مگر وقتی که پابرهنه بودم، و تا هنگام مرگ پابرهنه خواهم ماند.
و اینگونه بِشر بن حارث عبادت کننده ای از پاک ترین عبادت کنندگان و پارسایی از مشهورترین پارسایان شد.
الدّرس الْعاشر
فَتْحُ اْلقلوبِ
کُنْتُ قد سَمِعْتُ عن أصفهانَ و مَعالمِها الْأثَریّةِ الْإسلامیّةِ. کانت السَّیارةُ تَقْتَرِبُ بِنا مِن مدینةِ أصفهانَ لِسَفْرَةٍ سیاحیّةٍ عائلیَّةٍ.
بعدَ أنْ وَصَلْنا إلى الْمدینةِ، اسْتَرَحْنا قلیلاً ثمَّ خَرَجْنا جمیعاً إلى ساحةِ "نقشَ جهانَ"و هى مِن أفْضَلِ الْمعالِمِ الْأثَریّةِ حُسْناً و جمالاً بِما فیها مِن مساجدَ و أبْنیةٍ تاریخیّةٍ اُخْرَی.
أبَتاه! لَقَدْ رَأینا فـى التّاریخِ آثارَ غَزْوِ الْمُهاجمینَ مِن دَمارٍ و هَدمٍ و قَتلٍ فـى حقّ الْأبریاء... ولکنْ ...
ولکنْ ماذا یا وَلَدى؟!
ولکنّ الْفتحَ الْإسلامىَّ لِإیرانَ... عجیبٌ!
و أین الْعَجَبُ؟!
اَلْعَجَبُ فـى الْأثَرِ الّذى خَلَّفَه هذا الْفتحُ مِن حَضارةٍ و مَدَنِیّةٍ و ازْدِهارٍ علمىٍّ.
یا بُنَىَّ!... إنَّ الْإسلامَ لم یَفْتَح الْبلادَ بهدفِ الْاِحْتِلالِ و السَّلْبِ و النَّهْبِ بَل کانَ یَفْتَحُ الْقلوبَ قَبْلَ فَتْحِ الْبلادِ!
ماذا تَعْنـﻰ یا أبَتاهْ؟!
شَرِبَ الْأبُ کُوباً شایاً، فقالَ:
علَی سَبیلِ الْمثالِ... أمَا قرأتَ فـى التّاریخِ قِصَّةَ فَتْحِ "سمرقندَ" بِیَد الْمسلمینَ؟!
درس دهم
گشودن دلها
دربارهی اصفهان و آثار باستانیاش ]مطالبی[ شنیده بودم. ماشین ما را به شهر اصفهان جهت یک مسافرت و گردش خانوادگی نزدیک میکرد.
بعد از این که به شهر رسیدیم، اندکی استراحت کردیم، سپس همگی به میدان "نقش جهان" رفتیم [این میدان] از خوب ترین و زیباترین آثار باستانی است و در آن مسجدها و ساختمان های تاریخی دیگری هست.
پدرجان (پدرم)! ما در تاریخ نشانههای تهاجم متجاوزان را از جمله، نابودی و ویرانی و قتل و غارت در حق بیگناهان دیدهایم ... ولی . . .
ولی چه ای فرزندم ؟
ولی، فتح اسلامی ایران ..... عجیب است!
تعجب در کجاست؟!
شگفتی در تأثیری است که این فتح از تمدن و شهرنشینی و شکوفایی علمی به جا گذاشت.
ای فرزندم! اسلام سرزمینها را با هدف اشغال و چپاول و غارت، فتح نکرد.
بلکه قبل از فتح سرزمینها، دلها را فتح میکرد!
ای پدر! منظورت چیست؟
پدر یک فنجان چای نوشید، سپس گفت:
به عنوان مثال ... آیا در تاریخ، داستان فتح "سمرقند" را به دست مسلمان نخواندهای؟!
لَقَد غَزا الْمسلمونَ مدینةَ سمرقندَ، أیّامَ خِلافةِ عُمَرَ بْنِ عبدِالْعزیزِ مِن غیرِ إنذارٍ و إعلانٍ مُسْبَقٍ.
فَقَدَّمَ أهالـى المدینةِ شَکْوَی إلیَ الْخلیفةِ، فَأحالَ الْخلیفةُ الدَّعْوَی إلىَ الْقاضى. فَحَکَم القاضى بِبُطْلانِ الْفتحِ الإسلامىِّ لِلْمدینةِ! لِأنَّ الْفتحَ کان مُخالِفاً لِقواعدِ الْإسلامِ الْحربیّةِ فـى مَجالِ نَشْرِ الدّینِ الْإلهىِّ.
اَلْإسلامُ یَطلُب مِن الْمقاتِلینَ الْمُسلمین الدَّعوةَ إلَى الدّینِ الْحنیفِ أوّلاً و فـى حالةِ الرَّفْضِ مِن جانبِ الْمدْعُوّینَ یَجبُ أن یَخْضَعوا لِلْجِزْیةِ أو یَسْتَعِدّوا لِلْحَربِ!...
و لِهذا أمَرَ بِخُروجِ الْجیشِ مِن الْمدینةِ !
فَلمّا رأی الْأهالـى هذه الْعَدالةَ الْإسلامیّةَ، طَلَبوا الْبقاءَ تحتَ رایةِ الْإسلامِ ...
نَعَم ؛ یا ولَدى! هذا هو سِرُّ تأسیسِ أعْظمِ حَضارةٍ فـى الْعالَمِ علَی مَدَی التّاریخِ و هى الّتـى تَمتازُ عن الْحضاراتِ الْاُخرَی خُلْقاً و سُلوکاً و عِلْماً!
مسلمانان در ایام خلافت عمربنعبدالعزیز بدون هشدار و اعلان قبلی به شهر سمرقند حمله کردند.
پس ساکنان شهر شکایتی را به خلیفه تقدیم کردند، خلیفه شکایت را به قاضی ارجاع داد. پس قاضی به باطل بودن فتح اسلامی شهر حکم کرد! زیرا فتح آن شهر برخلاف قوانین جنگی اسلام درزمینه ی نشر دین الهی بود.
اسلام از رزمندگان مسلمان نخست می خواهد به دین راستین دعوت کنند و در صورت عدم پذیرش از سوی دعوت شدگان باید به دادن جزیه تن در دهند یا آمادهی جنگ شوند. و به همین خاطر دستور داد سربازان از شهر خارج شوند.
وقتی که اهالی [شهر] این عدالت اسلامی را دیدند، خواستند در زیر پرچم اسلام بمانند
آری ای فرزندم! این راز بوجود آمدن بزرگترین تمدن در طول تاریخ است و آن تمدنی است که از نظر اخلاق و رفتار و دانش از سایر تمدنها ممتاز میشود.
الدَّرسُ الْحادى عشَر
یَقَظَةٌ و تَحَرُّرٌ
محمّد الفیتورى
یا أخى فـى الشَّرقِ فـى کلِّ سَکَنْ یا أخى فـى الْأرضِ فـى کُلِّ وَطَنْ
إنّنـى مَزَّقْتُ أکْفانَ الدُّجَی إنّنـى هَدَّمتُ جُدْرانَ الوَهَنْ
أنا حَىٌّ خالِدٌ رَغْمَ الرَّدَی أنا حرٌّ رَغْمَ قُضبانِ الزَّمَن
مَحو الذِّ لّةِ:
إن نَکُنْ سِرْنا عَلَی الشَّوک سِنینا ولَقینا مِن أذاهُ مالَقینا
إن نکُن بِتْنا عُراةً جائِعینا أو نکُن عِشْنا حُفاةً بائِسینا
فَلَقَد ثُرنا عَلَی أنفُسِنا و مَحَوْنا وَصْمَةَ الذّلَّةِ فینا
یَقَظَةٌ و تَحَرُّرٌ:
اَلمَلایینُ أفاقتْ مِن کَراها ما تراها مَلَأ الْاُفْقَ صَداها؟!
خَرَجَت تَبْحَث عَن تاریخِها بَعْدَ أنْ تاهَت علَی الْأرضِ و تاها
یا أخى:
قُمْ تَحَرَّرْ مِن تَوابیتِ الْأسَی لَسْتَ اُعْجوبتَها أومُومیاها
اَلْوطنُ لَنا:
هاهُنا وارَیتُ أجدادى هُنا و هُمُ ﭐختاروا ثَراها کَفَنا
فَسَأقْضى أنا مِن بَعْدِ أبـﻰ و سَیَقْضى ولَدى مِن بَعدِنا
وسَتَبْقَی أرضُ إفریقا لَنا فَهْىَ ما کانت لِقَومٍ غَیْرِنا
درس یازدهم
بیداری و آزادی
ای برادرم در مشرقزمین و در هر مکان / ای برادرم در روی زمین و در هر وطن
به راستی که من کفنهای تاریکی را دریده و دیوارهای سستی را ویران کردم.
من با وجود مرگ جاویدم/ من با وجود میلههای زندان زمانه آزاد هستم.
نابودیِ خواری
اگر سالها بر روی خار راه برویم / و از آزار آن آنچه را دیده ایم، ببینیم؛
اگر برهنه و گرسنه شب را به صبح برسانیم و یا مانند پابرهنگان بیچاره زندگی کنیم؛
یقیناً علیه خودمان میشوریم و لکّهی خواری را از خود پاک می کنیم.
بیداری و آزادی
میلیونها انسان از خواب خودشان بیدار شدند، آیا نمی بینی که پژواک آن، افق را پُر کرده است؟!
(صدای آزادی وطن)
به جست و جوی تاریخ خودشان پرداختند، بعد از اینکه روی زمین گم شدند و[تاریخ نیز] گم شد.
ای برادر من برخیز و از تابوتهای رنج آزاد شو، تو مایهی شگفتانگیزی یا مومیایی آنها نیستی.
در همین جا اجدادم را دفن کردم، همین جا و آنان خاکش را کفن [برای خود] برگزیدند.
من بعد از پدرم [عمر خود را در آن] سپری خواهم کرد و فرزندم[نیز] بعد از ما سپری خواهد کرد.
سرزمین افریقا برای ما خواهد ماند و آن به مردمی غیر از ما متعلق نیست.
الدَّرس الثانـى عَشَرَ
سیّدةُ آیاتِ الْقرآنِ
﴿ اللّهُ لا إلهَ إلّا هُوَ الْحىُّ القَیُّومُ لا تَأخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِـى السَّماواتِ وَ ما فِـى الْأرضِ.
مَنْ ذَاالَّذى یَشْفَعُ عِنْدَهُ إلّا بِإذْنِه یَعْلَمُ ما بَیْنَ أیْدیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا یُحیطوُنَ بِشىْءٍ مِنْ عِلْمِه إلّا بِما شاءَ، وَسِعَ کُرْسیُّهُ السّماواتِ والْأرْضَ وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِىُّ الْعَظیمُ، لا إکْراهَ فِـى الدّینِ قَدْتَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤمِنُ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالعُرْوَةِ الْوُثْقی لَا انْفِصامَ لَها وَ اللّهُ سَمیعٌ عَلیمٌ.
اَللّهُ وَلـﻰُّ اَلّذینَ آمَنوُا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ وَ الَّذینَ کَفَرُوا أوْلیاؤُهُمُ الطّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إلَى الظُّلُماتِ اُولئِکَ اَصحابُ النّارِ هُمْ فیها خالِدُونَ .
درس دوازدهم
سروَر آیههای قرآن
« خداى یکتا که جز او هیچ معبودى نیست، زنده و قائم به ذات [و مدّبر و برپا دارنده و نگه دارنده همه مخلوقات] است، هیچگاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمىگیرد، آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایى اوست. کیست آنکه جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ آنچه را پیش روى مردم است [که نزد ایشان حاضر و مشهود است] و آنچه را پشت سر آنان است [که نسبت به آنان دور و پنهان است] مىداند. و آنان به چیزى از دانش او احاطه ندارند مگر به آنچه او بخواهد. تخت [حکومت، قدرت و سلطنت] ش آسمانها وزمین را فرا گرفته و نگهدارى آنان بر او گران و مشقتآور نیست و او بلند مرتبه و بزرگ است. (255)
در دین، هیچ اکراه و اجبارى نیست [کسى حق ندارد کسى را از روى اجبار وادار به پذیرفتن دین کند، بلکه هر کسى باید آزادانه با به کارگیرى عقل و با تکیه بر مطالعه و تحقیق دین را بپذیرد]. مسلماً راه هدایت از گمراهى [به وسیله قرآن، پیامبر و امامان معصوم] روشن و آشکار شده است. پس هر که به طاغوت [که شیطان، بت و هر طغیان گرى است] کفر ورزد و به خدا ایمان بیاورد، بىتردید به محکمترین دستگیره که آن را گسستن نیست، چنگ زده است و خدا شنوا و داناست. (256)
خدا سرپرست و یار کسانى است که ایمان آوردهاند آنان را از تاریکىها [ى جهل، شرک، فسق وفجور] به سوى نورِ [ایمان، اخلاق حسنه و تقوا] بیرون مىبرد. و کسانى که کافر شدند، سرپرستان آنان طغیان گرانند که آنان را از نور به سوى تاریکىها بیرون مىبرند آنان اهل آتشاند و قطعاً در آنجا جاودانهاند. (257) « ترجمه شیخ حسین انصاریان »
"لا إکراهَ فـى الدّینِ"
لمّا جاء الْاسلامُ أعلنَ هذا الْمَبْدأ الْعظیمَ: "لا إکراهَ فـى الدّینِ، قد تَبَیَّن الرُّشدُ مِن الْغَىِّ" و فـى هذا الْمبدأ یَتَجَلَّی تکریمُ اللّهِ لِلْإنسانِ. لَقد بَیَّن الْإسلامُ طریقَ الْهُدَی و الضَّلالةِ و خَیَّر الْإنسانَ فـى اتِّباع أىِّ الطّریقَیْنِ و حَمَّلَه تَبِعَةَ عمَلِه و مسؤولیّةَ اختیارِه!
و هذه هى أخَصُّ خصائِصِ التَّحرُّرِ الْإنسانـﻰِّ...
إنَّ حُریّةَ الْاِعتقادِ هى أوّلُ حقٍّ مِن حقوقِ "الْإنسانِ".
والْإسلامُ - و هو أقْوَمُ مَنْهَجٍ لِلْمجتمع الْإنسانـىِّ - یُنادى بِأنْ "لا إکراهَ فـى الدّینِ" و هو الَّذىُ یُبَیَّنُ لأِصْحابه أنَّهم ممنوعونَ مِن إکراهِ النّاسِ عَلَی هذا الدّینِ...!
ثُمَّ تُبَیِّن الْآیةُ حقیقةَ الْإیمانِ "قد تَبَیَّن الرّشْدُ مِن الْغَىِّ" فالْإیمانُ هو الرّشدُ الّذى یَنبَغى لِلإنسانِ أنْ یَحْرِصَ علیهِ و الْکفرُ هو الّذى یَنْبغى لِلإنسانِ أنْ یَنْفُرَ مِنه!
"در دین هیچ اجباری نیست"
زمانی که اسلام آمد این قاعدهی اساسی بزرگ را آشکارا ساخت: "در دین هیچ اجباری نیست، هدایت از گمراهی مشخص شده است" و در این قاعدهی اساسی، گرامی داشتِ خداوند نسبت به انسان جلوهگر میشود. اسلام راه هدایت و گمراهی را بیان کرده است و انسان را به پیروی از هر دو راه اختیارداده. و او را (انسان را) به پاسخگو بودن نسبت به نتیجهی کارش و اختیار مسؤولیتاش، موظف و مکلف کرد!
و این یکی از بارزترین ویژگیهای آزادی انسانی است ...
آزادی عقیده، اولین حقوق انسان است.
و اسلام - که استوارترین روش زندگی برای جامعهی انسانی است- ندا می دهد که "در دین اجباری نیست" و به پیروان خود میگوید که از مجبور کردن مردم[به پذیرش] این دین، منع شدهاند...! سپس این آیه حقیقت ایمان را بیان میکند "هدایت از گمراهی مشخص شده است". ایمان همان هدایتی است که شایسته است انسان نسبت به آن حریص باشد و کفر همان است که شایسته است انسان از آن متنفر باشد.
الدّرسُ الثالثَ عَشَرَ
النّاسِکُ و الشَّیْطانُ
اِتّخَذَ قَومٌ شجرةً، لِلْعبادةِ مِن دونِ اللّهِ تَعالَی. سَمِعَ بذلکَ رجلٌ ناسِکٌ فقال: بِئْسَ الْعملُ عَمَلُهم! ثُمَّ أخَذَ فَأساً و ذَهبَ لِیَقْطَعَ الشَّجَرةَ. فـى الطّریقِ اِعْتَرَض لَهُ الشَّیطانُ وصاحَ:
قِفْ! لِماذا تُریدُ قَطْعَها؟!
لِأنَّها تُضِلُّ النّاسَ!
و ما شَأنُکَ بالنّاسِ؟! دَعْهُمْ فـى ضَلالِهِم...!
بِئْسَ الْقَولُ قولُک! کیف أدَعُهُم فـى الضَّلالِ؟ مِن واجبـى أنْ أهدِیَهُم.
لَنْ أسْمَحَ لکَ!
سَأقْطَعُها...!
عِندئذٍ أمْسَکَ إبلیسُ بِخِناقِ النّاسک، فَصَرَعَهُ النّاسِکُ و قالَ لَهُ:
هل رأیتَ قُوَّتى؟!
قال إبلیسُ الْمهزومُ:
ما کنتُ أظُنُّ أنَّکَ قَوىٌّ هَکَذا! دَعْنـى وافْعَلْ ما شِئْتَ...!
فـى الْیَومِ التّالـى... ذهب النّاسِکُ لِیَقْطَعَ الشَّجرةَ. و فـى الطّریقِ سَمعَ صوتَ إبلیسَ، یقول:
هل عُدْتَ الْیَومَ لِقَطْعِها؟!
أمَا قُلْتُ لکَ؟! ... فلابُدَّ مِن قَطْعِها... سَأظَلُّ اُقاتِلُکَ حَتّی تکونَ کلمةُ اللّهِ هى الْعُلْیا. أمْسَکَ إبلیسُ بِخِناقِه و تَقاتَلا... حَتّی سَقَطَ إبلیسُ! فَجَلَس النّاسِکُ علی صَدْرِه؛ فقال له إبلیسُ:
إنَّ قُوَّتَکَ عجیبةٌ! دَعْنـﻰ و افْعَلْ ما تُریدُ!
فـى الْیَومِ الثّالثِ... فَکَّرَ إبلیسُ لحظةً. ثُمَّ تَلَطَّفَ فـى کلامِه و قال لِلنّاسِکَ ناصِحاً:
نِعْمَ الرّجُلُ أنتَ ولکن أتَعْرِفُ لِماذا اُعارِضُکَ فـى قَطْعِ الشَّجَرةِ؟
إنّى اُعارِضُکَ رحمةً بکَ و شفَقَةًَ علیکَ! لِأنَّ عُبّادَ الشَّجرةِ سوف یَغضِبونَ علیک! دَعْ قَطعَها و أنا أجَعَلُ لک فـى کلِّ یَومٍ دینارَیْنِ ذَهَباً و سوف تعیشُ فـى أمانٍ و ﭐطْمِئنانٍ!
دینارَیْنِ؟!
نَعَم دینارینِ، تحتَ وِسادَتِک...!
اُعاهِدُک و سَتَعْرِفُ صِدْقَ عَهْدى.
بَعْدَئذٍ... کانَ النّاسِکُ یَمُدُّ یَدَهُ تَحْتَ وِسادَتِه کُلَّ صَباحٍ، فَیُخرجُ دینارَیْنِ.
و فـى صباحِ أحَدِ الْأیّامِ مَدَّ یَدَهُ، کَالعادةِ، فَخَرَجت فارغةً...!
لَقَد قَطَع عنه إبلیسُ دنانیرَ الذَّهَبِ! عندئِذٍ غَضِبَ النّاسِکُ و نَهَضَ... و أخَذَ فَأسَهُ و ذهب لِقَطْعِ الشَّجرةِ.
اِعَتَرضَه إبلیسُ فـى الطَّریقِ وصاحَ:
قِفْ! إلى أینَ؟!
إلى الشَّجرةِ... أقطَعُها...!
قَهْقَهَ الشّیطانُ ساخِراً:
تَقْطَعُها لِأنّى قَطَعتُ عنکَ الذَّهَبَ! بِئْسَ الْفعلُ فِعلُکَ!
بَلْ لَأقْطَعُ شَجرةَ الغَىِّ و اُشْعِلُ مَشْعَلَ الْهدایةِ!
وَ انقَضَّ النّاسِکُ علی إبلیسَ و تصارَعا لحظةً، فَسَقَط النّاسِکُ و جلس إبلیسُ علَی صَدرِ النّاسکِ مُتَکبِّراً، یقول له:
أیْنَ قُوَّتُکَ الْآنَ؟
خرج مِن صَدْرِ النّاسک الْمغلوبِ صَوتٌ یقولُ:
أخْبِرْنـى...! کیف غَلَبْتَنـﻰ أیُّها الشَّیطانُ؟!
فقال إبلیسُ:
اَلْمَسألةُ سَهْلَةٌ یَسیرةٌ. لَمّا غَضِبتَ لِلّهِ غَلَبْتَنـى و لمّا غَضِبْتَ لِنَفْسِکَ غَلَبْتُکَ. عِنْدَما قاتَلْتَ لِعقیدَتِکَ صَرَعْتَنـى و عندما قاتلتَ لِمَنفَعَتِک صَرَعْتُکَ!
درس سیزدهم
پرهیزکار و شیطان
قومی درختی را برای عبادت کردن به جای خداوند متعال برگزیدند، مردی پارسا این مطلب را شنید و گفت: کار آنها بد کاری است. سپس تبری گرفت و رفت تا درخت را قطع کند. در راه شیطان مانع او شد و فریاد کشید:
ایست! چرا می خواهی آن را قطع کنی؟!
زیرا مردم را گمراه می سازد!
و تو با مردم چه کار داری؟! آنان را در گمراهی خود فرو گذار.
سخن تو، بد سخنی است! چگونه آنان را در گمراهی فرو گذارم؟ از[ کارهای] واجب من است که آنان را هدایت کنم.
هرگز به تو اجازه نخواهم داد!
به زودی آن را قطع خواهم کرد!
در این هنگام شیطان یقهی عابد را گرفت، مرد عابد او را به زمین زد و به وی گفت: آیا نیروی مرا دیدی؟
شیطان شکست خورده گفت:
فکر نمیکردم تو اینچنین قوی باشی! مرا فرو گذار و هر چه میخواهی انجام بده ...!
روز بعد ... مرد پارسا رفت تا درخت را قطع کند. و در راه صدای شیطان را شنید که میگفت :
آیا امروز برگشتی که آن را قطع کنی؟!
آیا به تو نگفتم؟! ... چارهای جز قطع آن نیست ... با تو خواهم جنگید تا کلمهی "الله" بلند مرتبه باشد. شیطان یقهی او را گرفت و با هم جنگیدند ... تا این که شیطان افتاد! مرد پارسا بر روی سینهی او نشست و شیطان به او گفت:
واقعاً نیروی تو شگفت آور است! مرا فروگذار و هر چه می خواهی بکن!
در روز سوم ... شیطان لحظهای فکر کرد. سپس با نرمی حرف زد و پند گویانه به عابد گفت:
تو چقدر مرد خوبی هستی اما آیا میدانی چرا در قطع کردن درخت با تو مخالفت میکنم؟
من به خاطر مهربانی و دلسوزی نسبت به تو ، با تو مخالفت میکنم! زیرا عبادت کنندگانِ درخت بر تو خشم خواهند گرفت! قطع آن را رها کن و من برای تو هر روز دو دینار طلا می گذارم و در امنیت و اطمینان زندگی خواهی کرد!
دو دینار؟!
بله دو دینار زیر بالشتت ...!
چه کسی وفا کردن تو به این شرط را برای من ضمانت می کند؟!
با تو پیمان می بندم و راستیِ پیمانم را خواهی دانست .
از آن پس ... مرد پارسا هر روز صبح دستش را زیر بالش خود دراز میکرد و دو دینار درمیآورد
در صبح یکی از روزها طبق عادت، دستش را دراز کرد، ولی خالی بیرون آمد ... !
شیطان دینارهای طلا را از او قطع کرده ! در این هنگام مرد پارسا خشمگین شد و برخاست ... و تبرش را گرفت و برای بریدن درخت به راه افتاد.
شیطان در راه جلو او را گرفت و فریاد زد:
بایست! کجا!
به طرف درخت .... آن را قطع می کنم ...!
شیطان مسخره کنان قهقهه زد:
آن را میبری زیرا من طلا را از تو بریدم! چقدر کار تو، کار بدی است!
مرد پارسا به طرف شیطان یورش برد و لحظهای با هم کشتی گرفتند، مرد پارسا به زمین خورد و شیطان با غرور روی سینهی مرد پارسا نشست، به او می گفت:
هم اینک نیرویت کجاست؟
از سینه مرد پارسای شکست خورده صدایی بیرون آمد که می گفت:
به من بگو.... ! ای شیطان چگونه بر من غلبه کردی؟!
پس شیطان گفت:
سؤال ساده و آسانی است. وقتی که به خاطر خدا خشمگین شدی بر من پیروز شدی و هنگامی که به خاطر خودت عصبانی شدی، بر تو پیروز شدم. هنگامی که به خاطر اعتقاد خود با من جنگیدی مرا به زمین زدی و زمانی که برای سود خود با من جنگیدی، تو را به زمین زدم!
الدّرس الرّابعَ عشَر
"قَبَساتٌ مِن الْإعجازِ الْعِلمىِّ لِلْقرآنِ"
مُعجزةُ الْبَصْمَةِ
لقد أنکَر الْکفّارُ "الْخَلْقَ الجدیدَ" بعدَ الْمَوتِ و قالوا:
﴿ أ إذا مِتْنا و کُنّا تُراباً و عِظاماً أ إنّا لَمَبْعوثونَ؟!﴾
فَأجابَهُم الْحَقُّ تَبارَک و تعالَی فـى اُسلوبٍ تَوکیدىٍّ:
﴿ أیَحْسَبُ الْإنسانُ ألَّنْ نَجْمَعَ عِظامَه؟! بلَـی قادرینَ علَی أن نُسَوِّىَ بَنانَه﴾
رُبَّما الْکفّارُ لم یُدْرِکوا حینَذاکَ مَغْزَی هذه الْآیةِ الْمبارَکةِ و سبَبَ التّأکیدِ علی الْبَنانِ مِن بَیْنِ أعضاءِ الْجسمِ!
فإنَّ الْعلمَ لم یَکْتَشِف السِّرَّ الْمَوجودَ فـى البَنانِ و البَصْمَةِ إلّا فِـى الْقَرْنِ الْأخیرِ، فَتَبیَّنَ أنَّ لِکُلِّ بَنانةٍ خطوطاً بارِزةً لایُمکِنُ أن تَتَشابَه فـى شخصَیْنِ حَتّی فـى إصْبَعَیْنِ أبَداً!
یقول سبحانَه و تَعالَى:
﴿ سَنُریهِم آیاتِنا فـى الْآفاقِ و فـى أنفُسِهم حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُم أنَّهُ الْحقُّ﴾
فَالْإنسانُ عالَمٌ مُعَقَّدٌ و إذا طَرَقْنا أبوابَ هذا الْعالَمِ کانَت دَهْشَتُنا عظیمةً جدّاً!
لقد أثْبَتَ الْعلمُ الحدیثُ بَأنَّهُ:
إذا وَضَعْنا الْخَلایا الْعَصَبیَّةَ لِلْجسمِ فـى خَطٍّ واحدٍ، بَلَغَ طولهُا أضْعافَ الْمسافةِ بینَ الأرضِ و القمَرِ!
فـى الْعینِ الْواحدةِ أکثرُ مِن مائَةٍ و أربعینَ مَلیونَ مُسْتَقْبِلٍ حَسّاسٍ لِلضَّوءِ. و لِکُلِّ عَینٍِ نصفُ مَلیون لیفٍ عَصبـﻰٍّ تقریباً یَسْتَقْبِل الصّورةَ بشَکلٍِ مُلَوَّنٍ.
اللُّونُ الأخْضَرُ
اَللَّونُ الْأخضَرُ هو اللّونُ الْمُفَضَّلُ فـى الْقرآنِ، حیثُ نَقْرأ فـى شأنِ أصحابِ الْجَنَّةِ:
﴿ و یَلْبَسونَ ثیاباً خُضْراً من سُنْدُسٍ و إسْتَبْرَقٍ﴾
﴿ مُتَّکئِینَ علَی رَفْرَفٍ خُضْرٍ...﴾
لقد وصل الْعلماءُ أنَّ اللَّونَ یُؤَثِّرُ فـى سلوک الْإنسانِ و مشاعِرِه. و اللَّونُ الّذى یَبْعَثُ السُّرورَ داخِلَ النَّفسِ و یُثیرُ فیها الْبَهْجَةَ و حُبَّ الْحیاةِ، هو اللّونُ الأخْضَرُ!
درس چهاردهم
نمونههایی از معجزات علمیِ قرآن
معجزه اثر انگشت
کافران "آفرینش نو" بعد از مرگ را انکار کردند وگفتند: آیا زمانی که ما بمیریم و خاک و استخوان شویم[ باز هم] فرستاده می شویم(برانگیخته می شویم)؟!
پس خداوند بلند مرتبه و متعال در اسلوبی تأکیدی به آنان گفت: آیا آدمی میپندارد که ما استخوانهایش را گرد نخواهیم آورد؟ آری، ما قادریم که سرانگشتانش را بازسازی کنیم.(درست کنیم)
چه بسا کافران در آن هنگام عمق و معنی این آیهی مبارک و علت تأکید کردن بر روی سرانگشتان از میان اعضای بدن را درک نکردند.
دانش، راز موجود در سرانگشت و اثر انگشت را کشف نکرد مگر در قرن اخیر (قرن بیستم)، و معلوم شد که هر کدام از انگشتها خطهایی آشکار دارند که اصلاً امکان ندارد بین دو نفر و حتی بین دو انگشت مشابه باشند.
خداوند پاک و بلند مرتبه می گوید:
بزودی نشانه های خود را در آفاق و در وجود خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان آشکار شود که او حق است.
انسان جهانی پیچیده است و زمانی که درهای این جهان را به صدا درآوریم واقعاً شگفتی ما بزرگ می باشد .(خیلی شگفت زده می شویم)
بدون شک دانش جدید ثابت کرده است که:
وقتی سلولهای عصبی جسم را در یک خط قرار دهیم طول آنها به چند برابر فاصلهی میان زمین و ماه میرسد.
در یک چشم، بیشتر از صد و چهل میلیون گیرندهی حساسِ نور وجود دارد و هر چشمی تقریباً نیم میلیون بافت عصبی دارد که تصویر را به صورت رنگی دریافت میکند.
رنگ سبز
رنگ سبز، رنگ برتر در قرآن است، تا آنجا که راجع به مقام بهشتیان میخوانیم: جامههایی سبز از دیبا و ابریشم میپوشند.
بر بالش های سبز تکیه میزنند ...
دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که رنگ بر روی رفتار انسان و احساسات او تأثیرگذار است و رنگی که در درون انسان شادی و خوشحالی به پا میکند و در آن (درون انسان) شادمانی و عشق به زندگی برمیانگیزد، رنگِ سبز است!
الدَّرسُ الخامسَ عَشَرَ
اَلإسلامُ و التَّقَدُّم
"معروف الرّصافـى"
یَقولونَ فـى الْإسلامِ ظُلْماً بأنَّهُ یَصُدُّ ذَویهِ عَن طریقِ التَّقَدُّمِ!
فَإن کانَ ذا حَقّاً فکیفَ تَقَدَّمَتْ أوائلُه فـى عَهْدِها الْمُتَقَدِّمِ؟!
و إن کانَ ذَنبُ المسلمِ الیومَ جَهْلَهُ فماذا علی الْإسلامِ مِنْ جَهْلِ مُسْلِمِ؟!
هل العلمُ فـى الْإسلامِ إلّا فَریضةٌ و هل أمّةٌ سادَتْ بِغَیر التَّعَلُّمِ
لَقَد أیقَظَ الْإسلامِ لِلْمَجدِ و الْعُلَی بَصائرَ أقوامٍ عَن الْمجدِ نُوَّمِ
وَ دَکَّ حُصونَ الْجِاهلیَّةِ بالْهُدَی و قَوَّضَ أطْنابَ الضَّلالِ الْمُخَیِّمِ
و أنْشَطَ بِالعِلمِ العزائِمَ و ابْتَنَی لِأهلیهِ مَجْداً لَیْسَ بالمُتهدِّمِ
وَ أطْلَقَ أذهاَن الْوَری مِن قُیودِها فَطارَتْ بِأفکارٍ عَلَی الْمَجْدِ حُوَّمِ
درس پانزدهم
اسلام و پیشرفت
میگویند در اسلام ظلم وجود دارد زیرا هواداران خود را از پیشرفت بازمیدارد.
اگر آن حقیقت داشته باشد، پس چگونه مسلمانان اولیه در عهد آغازین پیشرفت کردند؟!
و اگر امروز گناه مسلمان نادانیاش است نادانی مسلمان چه ارتباطی به اسلام دارد؟!
آیا مگر جز این است که علم در اسلام واجب است؟ و آیا مگر ملتی بدون آموختن علم به سروَری رسید؟
قطعاً اسلام بینشهای اقوام (مردمان) به خواب رفته را برای عظمت و پیشرفت بیدار کرده است.
و با هدایت دژهای جاهلیت را ویران ساخت و ریسمانهای محکم گمراهی را از جا درآورد.
و به وسیلهی دانش اراده های مصمم را فعال کرد و برای پیروانش عظمتی را بنا کرد که ویران شدنی نیست.
و افکار مردم را از بندهای آن(جاهلیت) رها ساخت و با افکاری تشنه به سوی عظمت به پرواز درآمدند.
الدَّرسُ السادسَ عَشَرَ
أیْنَ ﭐلزّادُ... یا مسافرُ؟!
یا هذا! عَقْلُکَ یَدْعوکَ إلَی التَّوبةِ و هواکَ یَمْنَعُ... و الْحَربُ بینهما. فَإنْ جَهَّزْتَ جَیْشَ عزْمٍ، فَرَّ الْعَدُوُّ.
تَنْوى قیامَ اللَّیلِ فَتَنامُ و تَحْضُرُ مجلِسَ الوَعْظِ فَلا تَبْکى، ثمَّ تقولُ: ما السَّببُ؟! ﴿ قُلْ: هُوَ مِنْ عندِ أنْفُسِکم﴾
عَصَیْتَ بِالنَّهارِ... فَنِمْتَ باللَّیلِ. أکلتَ الحرامَ فَأظْلَمَ قَلْبُکَ...!
إذا غَیَّرَ الْمِسکُ الْماءَ مُنِعَ الْوضوءُ، فکیف بِالنَّجاسَةِ؟!
أکثرُ فَسادِ القلبِ مِن تَخْلیطِ الْعَیْنِ. مادام بابُ العَینِ مُحْکماً بالغَضِّ فَالْقلبُ سلیمٌ مِن آفةٍ.
فاذا فُتِحَ البابُ طار طائرٌ... و رُبَّما لا یَعودُ...!
واعَجبا علیکَ! تَعُدُّ التَّسبیحَ بِسُبْحَةٍ... فَهَلّا جَعلتَ لِعَدِّ الْمَعاصى سُبْحَةً أخرَی؟! یا مَنْ یَخْتارُ الظَّلامَ عَلی الضَّوءِ... الذُّباب أعْلَی هِمَّةً منکَ... إذا أظْلَمَ البیتُ خَرَجَ الذُّبابُ إلى الضَّوءِ!
علیکَ بِتَدْبیرِ دینِکَ کما دَبَّرتَ دنیاکَ! لو عَلِقَ ثوُبک بِمِسمارٍ... رَجَعتَ إلى الوَراءِ لِتَخلیصِه... هذا مِسْمارُ الإصرارِ قد تَشَبَّثَ بقلبکَ...! فَلَوْ عُدْتَ إلى النَّدَمِ خُطوَتَیْنِ تَخَلَّصْتَ.
لابُدَّ مِن عَزْمٍ یُؤْخَذُ بالْحَزْمِ. مَن رَقَّ لِبُکَاءِ الطِّفْلِ لَم یَقدِرْ عَلی فِطامِه!
اَلْمعاصى سُمٌّ و القلیلُ مِنه یَقتُلُ. الدُّنیا وراءَک و الأخْرَی أمامَکَ... و الطَّلَبُ لِما وراءَکَ هَزیمةٌ.
وَیْحَکَ! دَعْ مَحَبَّةَ الدُّنیا، فَعابِرُ السّبیلِ لا یَتَوَطَّنُ.
واعجبا! تَضیعُ منکَ حَبَّةٌ فَتَبکى... و قد ضاعَ عُمرُکَ و أنتَ تَضْحَکُ! اِنقَضَی الْعمرُ فـى خِدْمَةِ الْبَدَنِ... و حوائجُ القلبِ کُلُّها واقفةٌ!
و اللّهِ لیس إخوةُ یوسفَ لمّا باعوا یوسفَ بثَمَنٍ بَخْسٍ أعْجَبَ منکَ؛ لَمّا بِعْتَ نَفْسَکَ بِمَعْصیةِ ساعةٍ!
جَسَرْتَ عَلَی الْمعاصى فَانقلَبتْ علی "الْجیمِ" النُّقطةُ!
أیُّها المسافرُ بِلازادٍ... لا راحِلةَ و لا جوادَ!
أیّها الزّارعُ... قَد آنَ الْحِصادُ !
درس شانزدهم
زاد و توشه کجاست ... ای مسافر؟!
ای فلانی! عقلت تو را به سوی توبه فرا میخواند و هوای نفست مانع میشود ... و میان آن دو جنگ است. اگر لشکر اراده را آماده کنی، دشمن میگریزد.
نیت نماز شب میکنی، ولی میخوابی و در مجلس موعظه مینشینی و گریه نمیکنی، سپس میگویی، علت چیست؟! "بگو: از جانب خودتان است."
در روز، نافرمانی و گناه کردی ... و در شب خوابیدی. حرام خوردی و دلت تاریک شد ...!
زمانی که مُشک ،[رنگِ] آب را تغییر دهد، وضو گرفتن ممنوع میشود، پس با نجاست چطور میشود؟! (وضو با نجاسات چطور میشود؟!)
بیشتر فساد دل از آمیخته شدن چشم به گناه است. تا زمانی که درِ چشم با "فروبستن چشم" محکم باشد، دل از آفت در سلامت است و زمانی که در باز شود،
پرنده پرواز میکند ... و چه بسا بازنگردد ...!
شگفتا با تسبیح سبحانالله می شماری ... آیا برای شمارش گناهان تسبیح دیگری در نظر گرفته ای؟! ای آن که تاریکی را بر روشنایی برمیگزینی ... ارادهی مگس بالاتر از توست ... هر گاه خانه تاریک شود، مگس به سوی نور میرود.
باید در اندیشهی دین خود باشی همانطور که در اندیشهی دنیایت هستی! اگر لباست به میخی گیر کند ... برای آزاد کردن آن به عقب باز میگردی ... این میخ پافشاری ]برگناهان[ است که بر دل تو چنگ زده است ...! اگر دو گام در پشیمانی به عقب برگردی، خلاص میشوی.
باید اراده ای وجود داشته باشد که با دور اندیشی (احتیاط) همراه باشد. هر که برای گریهی کودک دلسوزی کند، نمیتواند او را از شیر بازگیرد.
گناهان سم هستند و اندکی از آن کشنده است. دنیا پشت سرت و آخرت در برابرت است و درخواستِ آنچه پشت سرت است، شکست میباشد.
وای بر تو! دوستی دنیا را فرو گذار زیرا رهگذر وطن نمی گزیند.
شگفتا! دانهای از دستت میرود، گریه میکنی ... و عمرت تباه شده است درحالی که میخندی! عمر در خدمت کردن به بدن سپری شد ... در حالی که تمام آرزوهای دل همچنان بر جا است.
به خدا سوگند، کار برادران یوسف زمانی که یوسف را به بهای اندک فروختند، از [کار] تو شگفتآورتر نیست هنگامی که خود را برای یک ساعت گناه فروختی.
بر گناه کردن جسارت نمودی، پس نقطهی جیم دگرگون شد! [جَسَرَ = جسارت کرد، به خَسَرَ = زیان دید، تبدیل شد]
ای مسافر بدون توشه ...! هیچ شتر و اسب راهواری وجود ندارد!
ای کشاورز ... ! زمان درو فرا رسیده است!
(( پایان ))
درسای ما دانش آموزای انسانی واقعا سخته.تا بخوای خوندنیا رو بخونی وقتت تموم میشه و واسه ترجه این متون بسیار آسون!!!!!عربی دیگه وقتی نداری. دستتون مرسی که به فکر ما هستید. خدا قوت.
خیلی ممنون واقعا کمکم کرد
:زبا:چشک:
بسیار متشکریم که به فکر ما بودید ولی خدایی کدوم ادمی این زبان عربیو وارد زبان فارسی کرد
مچکر که معنی درس ها رو گذاشتی ولی خواهش قواعد درس ها رو با توضیح های خوب هم بزارید از کی دنبال قواعد درس عربی برای اریه ولی پیدا نمی کنم
سپاس فراوان وأجرکم عندالله محفوظ.
سلام نمیدوم چرا بعضیا فکرمیکنن انسانی اسونه در صورتی که خیلی سخت تر از ریاضی و تجربیه ممنون ک به فکرمایید
ممنونم عالی بود