متن و ترجمه دروس عربی دوم دبیرستان
(اختصاصی انسانی ) بخش دوم
الدّرس العاشر
هل تَعلَمُ
أنَّ نَوْعاً من الکَنْغَرِ یَقْدِرُ أنْ یَقْفِزَ إلى الأعْلی أکْثَرَ مِن ثلاثةِ أمتارٍ و أکْثَرَ مِن اثنَی عَشَرَ مِتْراً إلى الأمامِ، و ذلک فـى قَفْزَةٍ واحِدةٍ؟!
أنَّ قَلْبَ الانسانِ إلى نِهایةِ عُمرِهِ یَضُخُّ مِنَ الدَّمِ ما یُعادِلُ مِلْءَ أکثرَ مِن عَشْرِ ناقلاتِ نفطٍ کبیرةٍ، حَجْمُ کُلٍّ مِنْها ملیونُ بِرْمیلٍ؟!
أنّ القِطّةَ تَرَی فـى الظَّلامِ أفْضَلَ مِن الانسانِ بسَبْعِ مَرّاتٍ و السَّببُ یَعودُ إلى تَوسُّعِ الحَدَقتینِ عندَ وُصولِ الضَّوء وتأثّرِ الخَلایا الموجودةِ فـى عُیونِ القطّةِ الّتـى تَعْمَلُ کمِرْآةٍ تَعکِسُ الأضواءَ.
درس دهم
آیا میدانی؟
نوعی از کانگورو قادر است بیش از سه متر به طرف بالا و دوازده متر به طرف جلو بپرد و این کار در یک پرش است؟!
قلب انسان تا آخر عمر خود خونی معادل بار بیش از ده نفت کش بزرگ پمپاژ میکند که حجم هر یک از آنها یک میلیون بشکه است؟!
گربه در تاریکی هفت برابر بهتر از انسان میبیند، و علّت آن به بزرگ شدن مردمکها هنگام رسیدن نور و تأثیرپذیری سلولهای موجود در چشمان گربه بر میگردد، که مانند آیینهای عمل میکند که نورها را منعکس میسازد.
الدرس الحادى عَشَرَ
تَضحِیَة الاُمّ
کانَت اُمّى تَشْتَغِلُ بِحیاکَةِ الْملابِسِ و تَعرِضُها للبیعِ لِتَحصُلَ علی النَّقُودِ اللّازمَةِ لِشِراءِ حاجاتِ البیتِ و کانَتْ تُتْعِبُ نَفْسَها فـى العَمَلِ لیلاً و نهاراً.
سَألْتُ والدَتـﻰ:
لِماذا تُتْعِبینَ نفسَکِ فـى العملِ المُتِواصِلِ یا أمّى!
فقالَتْ:
إنّ العَمَلَ شـىءٌ حَسَنٌ، و أنا أعْمَلُ کثیراً حتّی اُوَفِّرَ الطّعامَ و المَلابِسَ و اللّوازمَ المَدْرَسیَّةَ.
وَ کانَتْ تَطلُبُ منّـﻰ دائماً أن أکتُبَ دُرُوسی و أعمَلَ بواجِباتى المدرسیَّةِ و کانِت تَقومُ هى بِتَحْضیرِ الطَّعامِ و إدارةِ البیتِ و فـى اللیالـى تَسْهَرُ و تَعْمَلُ من أجلِ راحتـﻰ.
و کُنتُ أشاهِدُ مِقْدارَ الْجُهْدِ الّذى تَبذُلُه لِکَى تُوَفِّرَ لـى السَّعادةَ والحیاةَ الکریمةَ.
یا لَها مِن أمّ حَنُونٍ!
و أسألُ اللَّهَ أن یُوَفِّقَنـﻰ لخِدمَتِها فـى المسْتَقبلِ.
درس یازدهم
فداکاری مادر
مادرم مشغول دوختن لباس بود و آنها را برای فروش عرضه مینمود تا برای خریدن نیازهای خانه پول لازم به دست آورد وخودش را شبانه روزخسته میکرد
از مادرم پرسیدم:
مادرم! چرا خودت را با کار مستمر خسته می کنی؟
گفت:
کارچیزخوبی است ومن زیاد کار میکنم تا غذا ولباس ولوازم مدرسه رافراهم کنم.
همیشه از من میخواست که درسهایم را بنویسم و تکالیف مدرسه ام را انجام دهم و او خود آماده کردن غذا و اداره کردن خانه را انجام میداد، او خودش غذا را آماده می کردو خانه را اداره می نمود وشبها بیداری میکشید و بخاطر راحتی من کار میکرد.
ومن مقدار زحمتی را که او میکشید تا خوشبختی و زندگی شرافتمندانه برای من فراهم کند مشاهده میکردم.
چه مادر مهربانی!
از خداوند میخواهم که به من توفیق دهد تا در آینده به او خدمت کنم.
اللِّسان
کانَ لُقمانُ تلمیذاً فـى صِغَرِهِ عِنْدَ أحَدِ الأطبّاءِ فأرسَلَ الأستاذُ تلمیذَه إلى السُّوقِ و طَلَب مِنهُ أنْ یَشتَرِىَ لَهُ أجْودَ قِطْعَةٍ مِن ذَبیحةٍ فَذَهَبَ وَ َرَجَعَ وَ مَعَهُ لِسانُ خَروفٍ.
و فـى الیومِ الثّانـﻰ
أرسَلَهُ إلى السُّوقِ و طَلَبَ منه أنْ یَشتَرِىَ أرْدَأ قِطْعَةٍ مِنْ الذَّبیحةِ فَذَهَبَ وَ رَجَعَ وَ مَعَه لِسانُ خَروفٍ أیضاً.
فتعجَّبَ الأسْتاذُ مِنْ عَمَلِ تلمیذِه.
فقالَ: ما وَجَدتُ فـى جِسْمِ الذَّبیحةِ قِطْعَةً أجْوَدَ و أرْدَأ مِن اللِّسانُ، فاللِّسانُ الکاذِبُ النَّمَّامُ یُؤْذﻯ النّاسَ و یُغْضِبُ اللّهَ و اللِّسانُ الصادقُ المُصلِحُ یَنفَعُ النّاسَ و یُرضـﻰ اللّهَ.
زبان
لقمان در خردسالی شاگرد یکی از طبیبان بود، استاد شاگردش را به بازار فرستاد و از او خواست که بهترین قسمت گوسفند سر بریده ای را برای او بخرد، او رفت و با زبان گوسفند برگشت.
او را به بازار فرستاد و از او خواست که بدترین قسمت گوسفند سر بریده ای را بخرد و او رفت و در حالی برگشت که باز زبان گوسفند به همراه داشت.
پس استاد از کار شاگردش تعجب کرد،
شاگرد گفت: در بدن گوسفند ذبح شده قطعهای بهتر و بدتر از زبان پیدا نکردم.
زبان دروغگوی سخنچین مردم را میآزارد و خداوند را به خشم میآورد و زبان راستگوی اصلاحگر به مردم سود میرساند و خداوند را خشنود میسازد.
الدرس الثانـى عَشَرَ
الوالـى المُتواضِع
قَدِمَ رَجُلٌ مِنَ الشّامِ و مَعَهُ حِمْلُ تَمْرٍ وَ أشْیاءُ اُخْری.
فـى السُّوق
إلهى! هذا الْحِمْلُ ثقیلٌ. مَنْ یُساعِدُنـى؟
فَوَقَع نَظَرُهُ عَلی رَجُلٍ حَسِبَهُ فقیراً.
هَل تُساعِدُنـى وَ تَحْمِلُ لـى هذا الحِمْلَ؟
فَأجابَهُ الرَّجُلُ: نَعَم، بِکُلِّ سُرُورٍ
فَحَمَلَهُ وَ َذَهَبا مَعاً... وَ فـى الطَّریقِ شاهَدا جَماعةً مِنَ النّاسِ.
السَّلامُ علیکَ أیُّها الأمیرُ!
فتَعجَّبَ الشّامىُّ: إلهى! مَنْ هذا؟
أسرَعَ النّاسُ نحوَه لِیَأخُذوا مِنْه الحِمْلَ.
فَعِندَما شاهَدَ الشّامىُّ النّاسَ قَدِ اجْتَمَعوا حَولَ هذا الرَّجُلِ ، سَألَهُم عَنْهُ ، فأجابُوهُ : إنّهُ أمیرُالمدائنِ، إنّهُ سَلمانُ الفارسىُّ . فَخَجِلَ الرَّجُلُ وَ اعْتَذَرَ مِنْهُ وَ قَصَدَ أنْ یأخُذَ الحِمْلَ . ولکنَّ سَلْمانَ رَفَضَ وَ قالَ لَهُ: سَوفَ أحْمِلُهُ إلى مَقْصَدِکَ.
فتعجَّبَ الشامىُّ مِن تَواضُعِ الأمیرِ.
درس دوازدهم
فرمانروای فروتن
مردی از شام آمد درحالی که همراه او بار خرما و چیزهای دیگری بود.
در بازار
خدایا! این بار سنگین است. چه کسی به من کمک میکند؟
نگاهش به مردی افتاد که او را فقیر پنداشت.
آیا به من کمک میکنی و این بار را برای من حمل میکنی؟
مرد به او پاسخ داد: آری، با کمال میل.
بار را برداشت و باهم براه افتادند ... در راه گروهی از مردم را دیدند.
سلام ای امیر!
شامی تعجب کرد: خدای من! این کیست؟
مردم سوی او شتافتند تا بار را از او بگیرند.
وقتی شامی مردم را دید که بر گرد این مرد جمع شدند درباره او از آنان سؤال کرد. آنها به وی پاسخ دادند:
او فرماندار مدائن است، او سلمان فارسی است. مرد شرمگین شد و از وی پوزش طلبید و خواست تا بار را بگیرد. ولی سلمان نپذیرفت و به او گفت: آنرا به مقصد تو حمل خواهم کرد.
آنگاه شامی از فروتنی فرمانروا تعجب کرد.
أهل مَدْیَن
مَدْیَنُ کانَت مَدینةً کبیرةً فـى الشّامِ و کانَ أهلُها فـى أوّلِ أمْرِهم أهْلَ صَلاحٍ وَ تَقْوی یَعْبُدُونَ اللّهَ وَ لا یُشرِکونَ به شیئاً وَ کانُوا تُجّاراً.
وَ مَعَ مُرورِ الأیّامِ تَغلَّبَ عَلَیهم الطَمَعُ و اتَّبَعوا أهْواءَهم و تَرَکوا عبادةَ اللَّهِ و کانوا یَنقُصونَ فـى المیزانِ.
فَبَعَثَ اللّهُ تعالى شُعَیباً لِهدایَتهِم إلى الحقِّ و النَّهى عن الشرکِ باللّهِ.
فکان شُعیبٌ یُخاطِبُ النّاسَ فـى الأسْواقِ و یأمُرُهم بالعَدْلِ و یَمنَعُهم عن المُنْکرِ.
فـى أحَدِ الأیّامِ قالَ لَهُ رَجُلٌ:
یا نبـىَّ اللَّهِ: إنَّ هؤُلاءِ القومَ یَظْلِمُونَ النّاسَ و أنا غریبٌ فـى هذهِ الدِّیارِ. اِشْتَرَیتُ مِنْهم مِقْداراً مِن التَّمْرِ وَلکنَّهُم نَقَصوا فـى الوزنِ وَ عِنْدَما اعْتَرَضْتُ علی هذا الْعَملِ ضَرَبونـﻰ و هَدَّدُونـى.
اهل مدین
مدین شهری بزرگ بود. و اهالی آن در ابتدای امر درستکار و اهل تقوی بودند خدا را پرستش میکردند و چیزی را شریک او قرار نمیدادند و بازرگان بودند.
با گذشت روزگار حرص و طمع بر آنها چیره گشت و پیرو هواهای خود شدند و پرستش خدا را رها کردند و کم فروشی میکردند.
خداوند بلند مرتبه شعیب را برای هدایت آنان به سوی حق و بازداشتن از شرک به خدا فرستاد.
شعیب در بازارها مردم را خطاب میکرد و آنان را به عدالت فرا میخواند و از زشتی بازمیداشت.
در یکی از روزها مردی به اوگفت:
ای پیامبر خدا، این قوم به مردم ستم میکنند و من دراین سرزمین غریب هستم.
از آنها مقداری خرما خریدم ولی آنان از وزن کاستند و هنگامی که به این کار اعتراض کردم،مرا کتک زدند و تهدید نمودند.
فَخَرَجَ شُعَیبٌ مَعَهُ إلى السُّوقِ وَ سَألَهم عَنْ قِصَّةِ الرَّجُلِ فَلَمْ یُنْکِرُوها. وَ قالوا:
إنّ هذهِ طریقةُ آبائِنا و نحنُ نَعمَلُ بها.
فَظَلّوا علی هذهِ الطریقةِ فَحَذَّرَهم شُعَیْبٌ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ و لکنَّهم لم یَسْتَمِعوا إلیهِ. فَأنزَلَ اللَّهُ علیهم العذابَ وَ تَهَدَّمَتْ أسْواقُهم وَ بُیُوتُهم فـى زَلْزلَةٍ شَدیدةٍ وَ ریحٍ حارِقَةٍ...!
شعیب با او به بازار آمد واز آنها داستان این مرد را پرسید ولی، آنها ماجرا را انکار نکردند و گفتند:
این روش پدران ماست و ما به آن عمل میکنیم.
بر این روش ماندند و شعیب به آنها از خشم خداوند هشدار داد. ولی آنان به او گوش ندادند و خداوند برایشان عذاب نازل کرد و در یک زلزله شدید و بادی سوزان بازارها و خانههایشان ویران گشت . . .
الدرس الثالث عَشَرَ
الصَّدیقُ الناصِحُ
کانَ لِرَجُلٍ فَقیر صَدیقٌ. فَقالَ لَهُ یَوماً:
ما عِنْدَنا شَىْءٌ "یُسْمِنُ و یُغنی مِنْ جُوعٍ". تَعالَ نَذْهَبْ إلى البَساتینِ و الحُقُولِ لِلْعَمَلِ، عَسَی اللَّهُ أنْ یَرزُقَنا رِزْقاً حَلالاً.
فانطَلَقا نحوَ البَساتینِ
بَیْنما کانا یَذْهَبانِ وَسْوَسَ لَه الشیطانُ أنْ یَتَسلَّقَ جُدْرانَ البَساتینِ و یَسْرِقَ مِقداراً من الفَواکِهِ.
فقالَ لِصدیقهِ: انتَظِرْ هُنا و راقِبِ الأطرافَ فإذا اقتَرَبَ أحَدٌ فأخْبِرنـى. فَوَقَفَ الصَّدیقُ للمراقبةِ وَ بَدَأ الرَّجُلُ یَقْطِفُ الفواکِهَ.
بعدَ قلیل
قالَ صَدیقُه: یا أخى! أحَدٌ یُشاهِدُنا، فخافَ الرَّجُلُ و نَزَلَ مِنَ الجدارِ وَ سَألَهُ: مَنْ هُوَ؟ أینَ هُوَ؟
فقالَ صَدیقُهُ: هُوَ اللّهُ الّذى یَرَی کُلَّ أحَدٍ وَ یَعْلَمُ کُلَّ شىءٍ. فارتَعَدَ الرَّجُلُ وَ َخَجِلَ...
درس سیزدهم
دوست نصیحتگر
مردی فقیر دوستی داشت، روزی به او گفت:
چیزی نداریم که" فربه سازد و گرسنگی را برطرف کند" بیا برای کار به باغها و مزرعهها برویم، امید است که خداوند به ما روزی حلال بدهد.
پس بسوی باغها براه افتادند.
درحالی که میرفتند شیطان او را وسوسه کرد که از دیوار باغها بالا رود و مقداری میوه بدزدد.
به دوستش گفت: اینجا منتظر بمان و مراقب اطراف باش، و وقتی کسی نزدیک شد به من خبر بده دوستش برای مراقبت ایستاد و مرد شروع به چیدن میوهها کرد.
پس از اندکی
دوستش گفت: برادرم! یکی ما را میبیند،مرد ترسید و از دیوار پایین آمد و از او پرسید: کیست؟ کجاست؟
دوستش گفت: او خداوند است که همه کس را میبیند وهر چیزی را میداند. آنگاه مرد به خود لرزید وشرمنده شد.
العامِل
نحَتَفِلُ بِیَوم العاملِ مِن کُلِّ عامٍ لأنَّ العملَ أقدَسُ ما فـى حیاةِ الانسانِ و الاسلامُ یحترمُ العاملَ بحَیثُ افْتَخَرَ الرسولُ الأکرمُ (ص) بأن یُقبِّلَ یَدَﻯ العاملِ.
و عَسَی العاملُ أنْ یَتمتَّعَ بمَکانةٍ رفیعةٍ فـى مُجتَمَعِنا إذْ إنَّ المُجتَمَعاتِ البشریَّةَ بَدَأت تَتقَدَّمُ بفَضلِ الأیدى العاملةِ المتخصّصةِ.
قال جِبران خلیل جِبران فـى شأن العاملِ:
"اُحِبُّ من النّاسِ العامِلَ. اُحِبُّه لأنَّه یُطعِمُنا و یَحرِمُ نفسَه، اُحبُّهُ لأنَّه یَغزِلُ... لِنَلبَسَ الأثوابَ الجدیدةَ، بَیْنَما زَوجَتُه و أولادُه فـى ملابِسِهم القدیمةِ. اُحِبُّه لأنَّه یَبْنـى المنازلَ العالیةَ و یَسکُنُ الأکواخَ الحقیرةَ. اُحِبُّ ابتسامَتَه الحُلوَةَ.
اُحِبُّ من النّاسِ العاملَ، لأنَّه یَحسَبُ نفسَه خادماً و هو السّیِّدُ السّیِّدُ و اُحبُّه لأنَّه خَجولٌ فإذا أعْطَیْتَه اُجرَتَه شَکَرَکَ قبلَ أنْ تَشْکُرَه".
کارگر
هر سال روز کارگر را جشن میگیریم چون کار مقدسترین چیز در زندگی انسان است و اسلام به کارگر احترام میگذارد بطوری که رسول اکرم (ص) افتخار نمود که دستان کارگر را میبوسد.
و امید است کارگر در جامعه ما از جایگاه والایی برخوردار شود، چرا که جوامع بشری به لطف دستان کارآمد متخصص پیشرفت میکند.
جبران خلیل جبران در باره مقام کارگر گفت:
از میان مردم کارگر را دوست دارم او را دوست دارم چون به ما غذا میدهد و خود را محروم میسازد، او را دوست دارم چون او پارچه میبافد(ریسندگی میکند) تا ما لباسهای نو بپوشیم با وجود اینکه همسر و فرزندانش لباسهای کهنه دارند. او را دوست دارم چون او خانههای بزرگ میسازد و خود در خانههای کوچک زندگی میکند، لبخند شیرین او را دوست دارم.
از میان مردم کارگر را دوست دارم چون او خود را خدمتگزار به شمار میآورد درحالی که او آقا و سرور است و او را دوست دارم چون او خجالتی است و وقتی مزد او را میدهی از تو تشکر میکند ، پیش از آنکه تو از او تشکر کنی.
الدرسُ الرابعَ عَشَرَ
ما أرْخَصَ الجَمَلَ لَوْلا القِطَّةُ !
کان عندَ فَلّاحٍ جَمَلٌ یُحِبُّهُ کثیراً و یَسْتَخْدِمُهُ فـى الانتقالِ بَیْنَ القریةِ و المدینةِ. فـى یومٍ مِنَ الأیّامِ ذَهَبَ نَحْوَ سُوقِ المدینَةِ و فَقَدَ جَمَلَهُ هناکَ فَطَلَب الفلّاحُ مِنَ النّاسِ أنْ یُفَتِّشُوا عَنِ الْجَمَلِ. فَتَّشَ الناسُ کُلَّ مکانٍ. وَلکِنْ دُونَ فائدةٍ.
و بَعْدَ تفتیشٍ طویلٍ و تَعَبٍ کَثیرٍ... أقْسَمَ الفلّاحُ أمامَ النّاسِ أنْ یَبِیعَ الجَمَلَ بدینارٍ واحدٍ إنْ وَجَدَهُ. تَعَجَّبَ النّاسُ مِن هذا السِّعْرِ الرَّخیصِ وَ حینما کانَ یَتَجَوَّلُ فـى السّوقِ مَساءً، وَجَدَ الجَمَلَ قربَ شجرةٍ.
فَفَرحَ وَلکنّهُ تَذَکَّرَ قَسَمَهُ. فَکَّرَ الفلّاحُ لَحْظَةً فَأحْضَرَ قِطّةً وَ جَعَلَها علی الْجَمَلِ و وَقَفَ وَسَطَ السُّوقِ وَ نادی:
مَنْ یشْتَرِﻯ الجملَ بدینارٍ و القطّةَ بألفِ دینارٍ معاً؟
تَجَمَّعَ النّاسُ حَوْلَهُ و فَهِمُوا أنَّهُ لا یَقصُدُ أنْ یَبیعَ جَمَلَهُ فَانصَرَفوا و هُم یقولونَ:ما أرْخَصَ الجملَ لَو لا القِطَّةُ!
درس چهاردهم
شتر چقدر ارزان است اگر گربه نبود!
کشاورزی یک شتر داشت که او را بسیار دوست میداشت، و آن را در جا به جا شدن میان روستا و شهر به خدمت میگرفت.
در یکی از روزها به طرف بازار شهر رفت و شترش را در آنجا گم کرد، کشاورز از مردم خواست که شتررا جست وجو کنند.مردم هر جایی را گشتند.ولی بیفایده بود
بعد از جست وجوی طولانی و خستگی زیاد ... کشاورز مقابل مردم قسم یاد کرد که اگر شتر را بیابد آن را به یک دینار بفروشد.
مردم از این بهای ارزان تعجب کردند و او وقتی شب در بازار میگشت شتر را نزدیک درختی پیدا کرد.
خوشحال شد ولی سوگندش را به یاد آورد. کشاورز لحظهای فکر کرد و بعد گربهای آورد و آن را روی شتر گذاشت و وسط بازار ایستاد و ندا داد:
چه کسی این شتر را به یک دینار و گربه را هزار دینار با هم میخرد.
مردم گرد او جمع شدند و دانستند که او قصد فروش شتر را ندارد پس رفتند در حالی که میگفتند: شتر چقدر ارزان است اگر گربه نبود!
الذَّکاء
کانَ لِمَلِک غَلیظِ الْقلبِ خادِمٌ. فـى یومٍ مِنَ الأیّامِ عِندَما قدَّمَ الخادمُ الطعامَ إلى المَلِکِ سَقَطَتْ قَطرةٌ من الطّعامِ عَلَی قَمیصِهِ .
فَغَضِبَ المَلِکُ وَ أمَرَ بِقَتِلهِ فوراً فَسَکَبَ الخادمُ الطَّعامَ کُلَّهُ عَلی رأس الملک وَ هُوَ یقولُ:
أخْجَلُ أن یَکونَ المَلِکُ قاتلـى لِقَطْرَةٍ فَعَظَّمْتُ ذَنبـى لِیَکُونَ ذاحَقٍّ فـى قتلـى . فتَبَسَّمَ المَلِکُ و صَفَح عَنْه.
زیرکی
پادشاهی سنگدل خدمتکاری داشت. یک روز وقتی خدمتکار غذا را برای پادشاه آورد، یک قطره از غذا روی پیراهن او افتاد.
پادشاه خشمگین شد و بی درنگ دستور قتل او را داد. خدمتکار همه غذا را روی سر پادشاه ریخت در حالی که میگفت:
خجالت میکشم که پادشاه بخاطر یک قطره قاتل من باشد. گناهم را بزرگ کردم تا او در کشتن من حق داشته باشد. آنگاه پادشاه لبخندی زد واز او گذشت کرد.
الدرسُ الخامس عَشَرَ
حَدیثُ المسجد
أنَا المَکانُ الطّاهِرُ
أنا الّذﻯ تَعْلُو عَلی أکْتافِىَ الْمَنائِرُ
و إنَّنـى مَدرسَةُ الرَّسُولِ وَ الصَّحابَهْ
فَکُنْتُ رَمْزَ الْفِکْرِ وَ الإیمانِ و الصَّلابَهْ
وَ کُنْتُ مَهْداً لِلْجِهادِ الحَقِّ و الشَّهادَهْ
وَ مَوْطِناً للنُّورِ و العِبادَهْ.
یَغمُرُنـى الشُّعاعُ و الخُشُوعْ
و فـى رِحابـى یُورِقُ السُّجودُ و الرُّکوعْ
یا أیُّها الأحِبَّةُ الصِّغارُ وَ الْکِبارْ
هَیّا إلى المسجدِ فالمسجدُ فـى انتظارْ
درس پانزدهم
سخن مسجد
من مکان پاکم.
من آنم که بر دوش هایم گلدسته ها (مناره ها) بر افراشته می شود.
من مدرسه پیامبر و اصحاب هستم.
من نشان اندیشه و ایمان و استواری بودم.
من گهواره جهاد حق و شهادت بودم.
و میهن نور و عبادت
نور و فروتنی مرا فرا میگیرد.
و در گسترهام سجود و رکوع برگ در می آورد.
ای دوستان کوچک و بزرگ.
به مسجد بشتابید زیرا مسجد در انتظار است.
النَّعامة
النَّعامَةُ طائرٌ کَبیرٌ مَنْ أضْخَمِ الطُیُورِ. هِىَ تَجْمَعُ بَیْنَ صِفاتِ الجَمَلِ و الطَّیرِ. لَها جَناحانِ کبیرانِ وَ عُنُقٌ طویلٌ وَ مِنْقارٌ عَریضٌ.
و النَّعامَةُ حَیوانٌ یُضْرَبُ بِهِ الْمَثلُ فـى الجُبْنِ فإنّها تُدْخِلُ رأسَها تَحْتَ الرِّمالِ عِنْدَما تَشعُرُ بالْخَوْفِ وَ جاءَ فـى الأمثالِ: "أسَدٌ عَلَىَّ وَ فـى الحُرُوبِ نَعامَةٌ".
شتر مرغ
شتر مرغ پرندهای بزرگ و از عظیمترین پرندگان است و صفات شتر و پرنده را باهم دارد.
دوبال بزرگ و گردنی دراز و منقاری پهن دارد.
شتر مرغ حیوانی است که در ترس به آن مَثَل زده میشود. چون وقتی احساس ترس میکند سر خود را زیر شنها میبرد، و در مثلها آمده است:
بر من شیر است و در جنگها شترمرغ.
الدرسُ السّادسَ عَشَرَ
الشّاعِر المُلْتَزِم
کانَ السَّیِّدُ الحِمْیَرىُّ مِنَ الشُّعَراءِ المُلتَزِمینَ فـى القَرْنِ الثانـﻰ لِلهجْرةِ و کانَ یُدافِعُ عَن الحقِّ و یُهاجِمُ الظّالِمینَ و لذلکَ أصبَحَ مَبغُوضاً عندَ الاُمَویّینَ،
لأنَّهم کانوا یَزْرَعونَ بُذُورَ الحِقْدِ و العَداوةِ لآلِ علىٍّ (ع) فـى قُلوبِ النّاسِ و کانَ السّیِّدُ الحِمْیَرِىُّ یُحبِطُ خُطَّةَ الأمویّینَ و یَنْصُرُ آلَ البَیْتِ (ع) و یُبَیِّنُ فضائلَهم للنّاسِ بِشَجاعةٍ، و کانَ یَقولُ: "لَمْ أترُکْ فَضیلةً لِعلىٍّ و آلِهِ إلّا نَظَمْتُ حولَها شِعراً".
و نَحنُ نَعلَمُ أنَّ مَدْحَ آلِ البیتِ (ع) فـى عَصْرِ الأمویّینَ ما کانَ أمْراً بَسیطاً بَلْ کانَ فـى أکثرِ الأحیانِ یُسَبِّبُ قَتْلَ قائلِهِ أوْ تَشریدَهُ و حِرمانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ.
درس شانزدهم
شاعر متعهد
سید حمیری از شاعران متعهد قرن دوم هجری بود، از حق دفاع میکرد و بر ستمگران میتاخت و به همین خاطر نزد امویان مورد نفرت واقع شد.
چون آنها تخم کینه و دشمنی را نسبت به خاندان علی(ع) در دلهای مردم میکاشتند و سیّد حمیری نقشه امویان را ناکام میکرد و اهل بیت(ع) را یاری مینمود و با شجاعت فضایل آنها را برای مردم روشن میساخت و میگفت" فضیلتی از علی و خاندان او را رها نکردم جز اینکه در مورد آن شعری سرودم"
و ما میدانیم که مدح اهلبیت(ع) در عصر امویان کار سادهای نبود بلکه در بیشتر مواقع قتل گوینده یا آوارگی و محروم شدن او را از حقوقش موجب میشد.
ذاتَ یومٍ جاءَ أحدُ أصحابِ الامامِ الصّادقِ (ع) إلیه و بَدَأ بالسِّعایَةِ و قَالَ للإمامِ (ع): إنّ السّیِّدَ یَرتَکِبُ بَعضَ الذُّنوبِ فلِماذَا تُدافِعُ عَنْه؟!
الإمامُ (ع) لَمْ یَقبَلْ أنْ یَطْرُدَ السیِّدَ الحِمْیَرِىَّ بِسَبَبِ ذَنبٍ من الذّنوبِ مَعَ عِلْمِهِ أنَّ أعمالَ السیِّدِ الحَسنَةَ أضعافُه.
فأجابَهُ قائلاً: "إنْ زلَّتْ عَنْه قَدَمٌ فَقَدْ ثَبَتَتْ له اُخرَی".
روزی یکی از اصحاب امام صادق(ع) نزد وی آمد و شروع به بدگویی کرد و به امام(ع) گفت: سیّد بعضی از گناهان را مرتکب میشود پس چرا از او دفاع میکنید؟!
امام(ع) قبول نکرد که سیّد حمیری را به خاطر گناهی طرد کند با علم به اینکه کارهای خوب سید چند برابر آن بود و به او پاسخ داد و فرمود: " اگر قدمی از وی بلغزد دیگری استوار می ماند".
جمال العِلْمِ و الأدَبِ
لَیسَ الجمالُ بأثْوابٍ تُزَیِّنُنا إنَّ الجمالَ جَمالُ العلمِ و الأدَبِ
لَیسَ الیتیمُ الّذى قَدْماتَ والِدُهُ بَلِ الیتیمُ یَتیمُ الْعِلْمِ و الأَدبِ
و قیلَ:
رَضِینا قِسْمَةَ الجَبّارِ فینا لَنا عِلمٌ و لِلجُهّالِ مالُ
فإنَّ المالَ یَفنَی عَنْ قریبٍ و إنَّ العلمَ لیس لَهُ زَوالُ
وَ قیلَ:
العِلْمُ فـى الصَّدرِ مِثلُ الشّمسِ فـى الفَلکِ و العَقلُ لِلْمَرْءِ مِثلُ التّاجِ للمَلِکِ
اُشدُدْ یَدَیکَ بحَبلِ العِلْمِ مُعتَصِماً فالعِلمُ للمَرءِ مِثلُ الماء للسَّمَکِ
زیبایی دانش و ادب
زیبایی جامههایی نیستند که ما را میآرایند، زیبایی به دانش و ادب است.
یتیم کسی نیست که پدرش مرده باشد بلکه یتیم،یتیم دانش و ادب است.
و گفته شده است:
از قسمت خداوند توانا که به ما داده خشنودیم که ما دانش داریم و نادانان ثروت
چون ثروت به زودی از بین می رود ولی دانش نابودی ندارد.
و گفته شده است:
دانش در سینه چون خورشید در آسمان است و عقل برای انسان مانند تاج برای پادشاه است.
دستانت را بر ریسمان دانش محکمدار، زیرا دانش برای انسان مانند آب برای ماهی است.
الدرس السابع عَشَرَ
المَجموعة الشَّمسیّه
الشّمسُ أقْرَبُ نَجْمٍ إلى الأرضِ و هى صَغیرةٌ جِدّاً بالنّسبةِ إلى بَعضِ النّجومِ الاُخرَی، لکنّها کَبیرةٌ جدّاً بالنسبةِ إلى الأرضِ و هِىَ عَلَی بُعدِ مائةٍ و خَمسینَ ملیونَ کیلومترٍ منّا و بالرَّغمِ مِنْ هَذَا البُعْدِ فإنَّ ضَوْءها ثَمانـى دَقائِقَ فَقَط. و هُناکَ عَدَدٌ کبیرٌ مِن الأجرامِ السَّماویَّةِ حَوْلَ الشَّمسِ یُعرَفُ کُلُّها بالمنظومةِ الشَّمسیَّةِ.
درس هفدهم
منظومهشمسی
خورشید نزدیکترین ستاره به زمین است و نسبت به برخی از ستارگان دیگر خیلیکوچکتر ولی نسبت به زمین بسیار بزرگ است، و 150 میلیون کیلومتر از ما فاصله دارد و نور آن علیرغم این فاصله تنها طی8 دقیقه به ما میرسد. و تعداد زیادی از اجرام آسمانی در گرد خورشید وجود دارند که همه به منظومه شمسی معروف میباشند.
مُکتَشِف الجَراثیمِ
یَنْعَمُ الانسانُ الْیَومَ بِنِعَمٍ مُخْتلِفَةٍ بما سَخَّرَ مِن قُوَی الطّبیعَةِ لمَنافِعِه، فسَهُلَت حَیاتُه و قَلَّتْ مَتاعِبُه.
کُلُّ ذلکَ بفَضلِ العُلماءِ الّذینَ وُهِبُوا المَقدُرةَ و الذّکاءَ و وَقَفُوا حَیاتَهُم فـى سَبیلِ خَیرِ الانسانیَّةِ. و مِن هؤلاءِ، العالِمُ الفَرَنسىُ "لویس باستور" مُکتِشفُ الجَراثیمِ و مُخفِّفُ آلام الإنسانِ.
و مِن أهَمِّ خَدَماتِهِ اکتِشافُ الجَراثیمِ الّذى أحْدَثَ انقِلاباً فـى عِلمَى الجِراحَةِ و الطِّبِّ و جَعَلَه مِنْ أشْهَرِ عُلَماء القَرْن التاسِعَ عَشَرَ المیلادىِّ فـى العالَمِ.
کاشف میکروب
امروزه انسان از نعمتهای گوناگونی برخوردار میباشد بطوری که نیروهای طبیعت را برای منافع خود تسخیر کرده است و زندگی او آسان و سختیهایش کم شده است.
همه اینها به لطف دانشمندانی است که از توان و هوش، بهرهمند شدند و زندگی خود را وقف راه خیر انسانیت نمودند. یکی از این دانشمندان ، دانشمند فرانسوی" لویس پاستور" کاشف میکروب و کاهشدهنده دردهای انسان است.
از مهمترین خدمات او کشف میکروب ها است که انقلابی در دو علم جراحی و پزشکی ایجاد کرد و او را از مشهورترین دانشمندان قرن نوزدهم میلادی در جهان ساخت.
الدّرس الثامن عَشَرَ
تمارین عامّة
جرأة الطفل
سَیْطَرَ الأعداءُ علی مدینةٍ و أسَروا عَدَداً من أهالیها فقَصَدَ قائدُهُم أنْ یَخْتَبِرَ الاطفالَ مِنْ بَینِهِم لِیَنْتَخِبَ الأذکیاءَ مِنهُم لخِدمةِ ضُبّاطِهِ.
فأمَرَ کلَّ واحدٍ أن یَکتُبَ علی ورقةٍ عبارةً باختیارِهِ فکَتَبَ أحَدُهُم: "ما أسْعَدَ أولئکَ الّذینَ قُتِلُوا فـى ساحةِ الحَرْبِ لأنَّهم لَمْ یُشاهِدوا ذُلَّ وَطَنِهِم".
قَرأ القائدُ هذِه العبارةَ فتَعَجَّبَ مِنْ جُرْأةِ کاتِبها و أمَرَ بإحضارِهِ فأقبَلَ الولدُ مرفوعَ الرأسِ و وَقَفَ غیرَ خائفٍ مِنَ العقابِ الّذى یَنْتَظِرُهُ.
نَظَرَ إلیه القائدُ وَ صافَحَه قائلاً: مَنْ یُخلِصْ لِوَطَنِهِ کَما أخْلَصْتَ فهو خَلیق أنْ یکونَ حُرّاً، اِذْهَبْ فأنتَ حُرٌّ.
الثَّعلَب و الْعِنَب
شَعَرَ ثعلبٌ بجُوعٍ شَدیدٍ، فَدخَلَ بُستانَ عِنَبٍ مِن ثَقْبٍ فـى سُورِه، لیَبْحَثَ عَن طَعامٍ فیهِ، فَوجَدَ عِنَباً ناضِجاً .
فأخَذَ یأکُلُ مِنهُ بوَلَعٍ حتّی انْتَفَخَ بَطْنُهُ و لمّا قَصَدَ الخُروجَ مِن الثَّقْبِ لَمْ یَقدِرْ، فبَقِىَ هناکَ أیّاماً لا یأکُلُ و لا یَشرَبُ حَتّی ضَمُرَ بَطْنُه ثمّ تَمَکَّنَ مِن أنْ یَخرُجَ مِن الثَّقبِ.
و عندَما خَرَجَ من البُسْتانِ نَظَرَ إلیه حَزیناً و قالَ: أیُّها البستانُ لَقَد دَخَلْتُکَ جائعاً و خَرجْتُ مِنکَ جائعاً.
فما أجملَ قولَ الشاعرِ:
فأحْزَمُ النّاسِ مَنْ لَوماتَ مِنْ ظَمَأٍ لا یَقرُبُ الوِردَ حتّی یَعْرِفَ الصَّدَرا .
درس هجدهم
جرأت کودک
دشمنان بر شهری چیره شدند و تعدادی از اهالی آن را اسیر کردند، فرمانده آنها خواست که کودکان آنها را بیازماید تا هوشمندان آنها را برای خدمت افسران خود برگزیند.
پس به هر یک دستور داد که روی ورقهای به اختیار خود عبارتی را بنویسند یکی از آنها نوشت." چقدر خوشبخت هستند آنهایی که در میدان جنگ کشته شدند چون آنها خواری وطنشان را ندیدند" .
فرمانده این عبارت را خواند و از جرأت نویسنده آن تعجب کرد و دستور داد او را حاضر کنند، پسر سربلند پیش آمد و بدون ترس از مجازاتی که در انتظارش بود ایستاد.
فرمانده به او نگاه کرد و با او دست داد و گفت: هر کس برای وطن خود اخلاص ورزد همانطوری که تو اخلاص ورزیدی شایسته است که او آزاد باشد، برو که تو آزاد هستی.
روباهی گرسنگی شدیدی احساس کرد، و از سوراخ دیوار به باغ انگوری وارد شد تا در آن غذایی بیابد و انگور رسیده ای یافت .
و با حرص شروع به خوردن آن کرد. تا اینکه شکمش باد کرد و وقتی خواست از سوراخ خارج شود نتوانست، پس چند روزی آنجا ماند درحالی که چیزی نمیخورد و نمینوشید تا این که شکم او لاغر شد سپس توانست از سوراخ خارج شود.
و وقتی از باغ خارج شد اندوهگین به آن نگاه کرد و گفت: ای باغ! گرسنه وارد تو شدم و گرسنه از تو خارج شدم.
و شاعر چه زیبا گفته است:
دوراندیش ترین مردم کسی است که اگر از تشنگی بمیرد به آبشخور نزدیک نگردد تا راه بازگشت آن را بشناسد.
(( پایان ))
عالی بود.واقعا دستتون دردنکنه